Saturday, December 29, 2007

1- واقعا شرمنده‌ایم. اینترنت منزل قطع است. دانشگاه هم خبری نیست که برویم. هوا سرد است و نمی‌ارزد. کافِ گاف و آب هندوانه هم بی‌تاثیر نیست. خلاصه ببخشید که دیر به دیر آپ می‌نمائیم.

2- داریم یک سیب قرمز آبدار گاز می‌زنیم... این صدای چرق که می‌دهد بیشتر از همه چیز این دنیا حال می‌دهد.

3- یکی از لذتهای دنیا که خدا از ما نگرفت مشاهده چهره برادر آرش بود بعد از دیدن "نمایش ترومن". فردایش هم آمد با لحن خرابی گفت "من هنوز تو دپ فلسفی ترومن شو-م". قربان آن دپ فلسفی‌شان برویم ما.

4- کلا اگر یک روزی یک بابایی بیاید به ما بگوید که ده فیلمنامه برتر تاریخ سینما را نام ببریم اگر از نه تایش مطمئن نباشیم از این "مالهالند درایو" برادر لینچ مطمئنیم که هست توی لیست. حتی اگر "فایت کلاب" و "پالپ فیکشن" نباشند. اگر "فارست گامپ" نباشد. کلا ما عاشق آن راز و رمز سیال ذهن جناب دیوید هستیم. قیافه مضحک نائومی واتس وقتی وارد ال‌ای می‌شود و آن اتفاقات احمقانه که بر جناب کارگردان می‌رود. کلا خوش نداریم کسی در مورد چنین شاهکاری در حضور ما بد بگوید. اگر فیلم‌های محبوبتان "میشن ایمپاسیبل" و "فست اند فیوریوس" هستند و شب خواب تام کروز و آنجلینا جولی می‌بینید، خوب مالهالند درایو را نبینید. مجبور که نیستید برادر من!

5- یک بنده خدایی گفته‌اند که "زندگی شستن یک بشقاب است!" مانده‌ایم که در این خانه چرا فقط ما زندگی می‌کنیم!

6- خوب مگر سهراب بنده خدا نیست؟

7- یلدا را میگویند که جشن تولد خانم میتراست. نه این میترا خانم خودمان، آن میترای باستانی. بعد در دین زردشتی هم آمده و بعد آن چیزی شده که امروز این برادران مسیحی تولد جناب عیسی را چسبانده‌اند رویش. خلاصه هر چیزی که بوده به ما که خوش گذشت. آجیل و انار و هندوانه. و قر فراوان البته.

8- دارک چاکلت رو با سیب قرمز آبدار امتحان کرده‌اید احیانا؟ بد فاز میدهد.

9- بدجور حال می‌کنیم با این خانم آملی پولان و آن ماجراهای حیرت انگیزشان. فکر کنیم که بار ششم یا هفتم بود زیارت کزدیمشان. بسیار دوست داریم این قصیده زیبا را در وصف زندگی. لذت زندگی. لذت زنده بودن. یک جورهایی توی ایشان خودمان را می‌بینیم انگار. آن شیطنت آمیخته با پروا و آن کله‌شقی-ش. آن محبت و عشق پاکی که دارد به دوستانش، به اطرافش و به بشر. یا وقتی کرم می‌ریزد به آدم زورگوی بی‌منطق. آن جد و همتی که دارد برای کمک کردن و شاد کردن. و در عین حال این تنهایی عمیق. این خجالت. این مشکلی که دارد در ارتباط برقرار کردن با دیگران. اینکه وقتی باید به فکر خودش باشد همش می‌خواهد که از خود گذشتگی کند. آن شیطنت پنهان پشت چهره معصوم. آن ذات عاشق‌پیشه ماجراجو. آن درون خرابِ برون شاد. و ... و اینکه وقتی که باید حرفش را بزند نمی‌تواند. قورت می‌دهد. حرفش را. دلش را. احساسش را. خودمانیم. خود خودمان. هر بار که نگاه می‌کنیم انگار که زاویه دیگری از خودمان را می‌بینیم. کجاست آن پیرمرد نقاش که زنهار دهد، زنهار.

10- چقدر ما خوب و نایس بودیم خودمان خبر نداشتیم!

11- نوشابه خودمان است. باز می‌کنیم برای خودمان! مشکلی هست؟

12- به مناسبت کریسمس نشستیم "آیز واید شات" دیدیم. البته خیلی هم به مناسبت کریسمس نبود. فیلم را دیدیم بعد یادمان افتاد که آنجا هم کریسمس است. اینجا هم بود. خوب بود. درک عمیقتری داشتیم نسبت به آن صد سال پیش که دیده بودیم و بچه بودیم. چندتا هم سوتی گرفتیم از برادر کوبریک مرحوم که بیشتر مربوط می‌شد به جهت تابلوهای توی خیابان. این انگلیسی ها هم با این راهنمایی و رانندگی (همه چی) سروته‌شان.

13- از نظر ما آدمها را می‌شود به دو دسته تقسیم کرد. بدون هیچ اشتراکی. آدمهایی که وقتی دلخوریتان را با هم بیان می‌کنید دلخوریتان حل می‌شود و یا حداقل کم می‌شود. و آدمهایی که وقتی دلخوریتان را با آنها در میان می‌گذارید دلخوریتان تازه چند برابر می‌شود. وقتی با یک آدم از گروه دوم برخورد کردید بهترین راه فرار است. اما وقتی با یکی از آدمهای گروه اول از آنچه شما را رنجانده حرف می‌زنید و سوء تفاهمها برطرف می‌شود خیلی حال می‌دهد. می‌شود یک دوست تر و تازه و برندنیو!

14- این چیزهای بند قبل را داشتیم زیر دوش فکر می‌کردیم. فقط برای آنان که می‌خواهند بدانند ما زیر دوش دیگر به چه چیزهایی جز شباهت پوکر و زندگی فکر می‌کنیم.

15- خداییش ما زیر دوش خیلی فکرهای خوبی می‌کنیم. قبلاها فکرهای خوب همه وقتی می‌ریخت توی کله ما که می‌رفتیم استخر. حالا استخر نمی‌توانیم برویم به خاطر سرما، زیر دوش فکر می‌کنیم.

16- عمری دگر بباید بعد از وفات مارا ...... کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

حالا همینجوری!

17- "تاک تو هر" برادر (یا شاید هم باید بگوئیم خواهر!) آلمودووار را هم دیدیم. با برادران آرش و نیما. ولی حتما یک بار دیگر هم باید ببینیم. از آن دسته فیلمهاست که همه ریزه کاریهاش را تو یه بار و دو بار نمی‌توان گرفت.

18- بعضی وقتها یک تکه سیاه و سفید صامت وسط فیلم باشد بد نیست‌ها! جاست این کیس!

19- همه‌اش را مجبور نیستید یکجا بخوانید. شماره زده‌ایم که گم نکنید کجایش هستید.

20- نمردیم و جناب آرش یک پست نوشت در این وبلاگ جدیدش. فعلا که نمی‌دانیم چی نوشته. اینترنت همچنان قطع است. ولی یقین داریم که یک چیزی نوشته.

21- "الف، تو خودتو حروم می‌کنی اگه اینو بپوشی!"

خرکردن هوشمندانه با هندوانه اضافه، خانم گاف آقای الف را، از بهر دور انداختن پلوور کهنه زشت گشاد!

22- پول داشتیم ول‌خرج خوبی می‌شدیم. نصف آوتلت مال را خریدم برای خرید سال نو. نو نوار شدیم حسابی. یک هارد پانصد گیگ هم خریده‌ایم که فیلمهای محبوبمان زیاد از ما دور نشوند.

23- بوقلمون هم خوراکی لذیذ است اگر که سرآشپزی قهار چون جناب آرش آنرا پخته باشد. با آن دستش که تا اینجا در فلان آن بوقلمون مرحوم فرو کرده بود و نیشش باز بود. شام شب کریسمس بود. هر چند که کریسمس به ما چه مربوط. مراد بودن با دوستان بود که میسر شد. و بوقلمون هم خوب چسبید.

24- بدمان نیامد از این "دث پروف" برادر تارانتینو. جالب بود. کشش داشت. دیالوگهای فیلم خیلی خوب بود. هرچند که کل داستان فیلم پیچیدگی خاصی نداشت، اما واقعا همان صحنه‌های تعقیب و گریز را که می‌خواست به تصویر کشیده بود. یعنی گفته بود می‌خواستم یک فیلم با تعقیب و گریز دهه هفتادی بسازم. خوب هم در آورده بود واقعا. خشونت فیلمهایش دل آدم را نمی‌زند. بلد است کارش را. و موسیقی تیتراژ پایانی دوست داشتنی بود. هر چند که ما همچنان فن ایشان نمی‌باشیم.

25- خواهرم برو با هم‌قدت برقص! حتما ما باید جیغ بزنیم و فرار کنیم؟

26- چند وقتی‌ست که دریافته‌ایم ما تنها 196 سانتی نابغه دنیا نیستیم. یک انسان کار درست ردیف دیگری هم که ما خدمتشان ارادت خاص داریم هم مثل ما وقتی توی تخت می‌روند یا تا می‌شوند یا لنگشان از تخت آویزون است.

27- ماشاالله گفتنی زیاد بود. می‌بینید که.

28- همه جای دنیا وقتی از کسی بپرسید که برای چه می‌رود کازینو لابد می‌گوید که "قمار". اینجا به ما و هر یک از اذناب بگویید برای چه می‌روید کازینو عرض خواهد کرد "شکم". جایتان خالی خودمان را دعوت کردیم به یک مهمانی سال نو در بوفه کازینو. برای ناهار. شبش شام نخوردیم و ایضا فردایش صبحانه.

29- خوبی بلاگ اسپات این است که کامنت های الکی نداریم. از اینها که "من آپم به من سر بزم عزیزم!"

30- این گوگل ریدر رو هم حتما امتحان بفرمائید. جهت خواندن وبلاگ خلق‌الله. دست بردارید از سر جسد پوسیده بلاگ‌رولینگ. غر هم نزنید که چرا کانتر نمی‌اندازد. همین است که هست.

31- دیشب دور هم یک فیلم مستند جالبی دیدیم. زهره و منوچهر. یک خانم ایرانی مقیم فرانسه ساخته بود. اندر باب روابط جنسی قبل از ازدواج در ایران و قضیه بکارت و قس علی هذا. خیلی خوب در آورده بود. یعنی یک مستند خوش ساختی بود جدا. کارگردانی و مونتاژش را دوست داشتیم. فقط نمی‌دانیم که یک نسخه‌اش را هم برای آن آقای بسیجی توی فیلم فرستاده‌اند یا نه.

32- برف پشت شیشه ببارد، سفید و سنگین، این طرف پنجره آش رشته باشد و بعدش هم چای و حکم. آی می‌چسبد...

33- بچه را سوار ماشین میکنند، سیصد کیلومتر راه می‌آورند. نه بچه عمو را می‌بیند نه عمو برادرزاده را. بعد می‌گویند روابط خانوادگی در غرب سست است.

34- یک انسان خدانشناسی این "نارووتو" را داده است به جناب آرش. از این سریالهای ژاپنی کارتونی. روی فوتبالیستها را کم کرده کلا. البته جناب آرش می‌فرمایند که این محبوب‌ترین سریال نینجایی می‌باشد. ما با خود کارتونش مشکل زیادی نداریم. با آن شور حسینی مشکل داریم که جناب آرش را می‌گیرد یکباره. لگدش را حواله ما که نمی‌تواند بکند، می‌کوبد تو دیوار!

35- جسارتا دیگر کسی نیست برای ما لکچر بدهد اندر باب "چاکرا"؟

36- این آهنگ "آیرون میدن" هست در فیلم پرسپولیس خانم ساتراپی، الان بدجوری رفته است تو مخ ما. هی جستجو می‌کنیم ولی نمی‌یابیم. اگر یافتید یک لینکی چیزی بدهید.

37- این فتو‌بلاگ ما را هم سر بزنید حتما. تازه افتتاح کرده‌ایم. "فتو فینکس" را. دل‌گرم کنیدمان که پا بگیرد. ایول.

38- بسی حال کردیم با "دی‌کامرون" جناب پازولینی. یک سری داستانهای فولکلور و سینه به سینه ایتالیایی را جمع کرده بود در قالب یک فیلم. جالب بود. نمی‌دانیم چرا شیخ و زاهد و کشیش و راهبه همیشه در داستانهای فولکلور در همه فرهنگها آخرش یک جورهایی وصل می‌شوند به سان‌فرانسیسکو، به رختخواب.

39- بچه شدیم. رفته بودیم خرید. که آن مرحوم بوقلمون مادر مرده را بخریم که وصفش رفت. یک جفت تخم‌مرغ شانسی خریدیم برای خودمان و جناب آرش. به یاد کودکی‌هایمان. شانس ما یک پازل بود و شانس آرش یک ماشین. هنوز هم مبهوتیم از اینکه چگونه چرخش چرخهای پلاستیکی یک ماشین اسباب‌بازی می‌تواند مست کند، گوز کند، سبک کند مثل پر و رها کندت در دست باد تا غوطه ور پرواز کنی و بروی تا دورها. بیست، بیست و دو سال قبل‌تر. تا تاب و سرسره. تا کودکی نداشته. جدا که میتوانیم بنشینیم و ساعتها این چرخها را بچرخانیم و پرواز کنیم با هر چرخش، هر گردش. عجیب زهرماری زورمندیست این نوستالژیا.

40- ولی خودمانیم قدیمها این اسباب‌بازی‌های توی تخم‌مرغ شانسی خیلی پیچیده‌تر بود. تکه های ریزریز. کلی فکر می‌برد سرهم کردنشان. به گمانم آی‌کیوی بچه‌ها نم برداشته. یک ماشین را با سه تکه تقریبا آماده سر هم می‌کنی. لذت حل معما را بدجوری از بچه گرفته‌اند.

41- خیلی بی‌ربط، این بستنی یخی‌های بچگی یادتان هست؟ از آن نارنجی ها که آب بود و رنگ و می‌خوردی از لب و زبان تا حلقت نارنجی می‌شد. توی پاکت کاغذی سفید. رنگ داده بود به کاغذ. رنگ نوشته های روی کاغذ قاطی می‌شد با رنگ بستنی. همانها که هر روز سر صف می‌گفتند نخریم از دستفروش دم در. و ما هم که چقدر حرف گوش‌کن بودیم. الان دلمان همینجوری هوای بستنی یخی کثیف کرد که بخریم از دستفروش دم مدرسه. نمیدانیم از بند قبل بود یا چی.

42-

- [lets stay] Forever...

- Forever? Let’s not use that word, it frightens me...

خانم نیکول می‌گوید آقای تام کروز را در انتهای "آیز واید شات"... و این "فور اور" ما را هم بدجور می‌ترساند. نمی‌دانیم چرا.

43- اینجا اینترنت هست. آمده‌ایم که آپ کنیم برایتان. سه طبقه آمده‌ایم بالا. جایی که اینترنت بگیرد. نشسته‌ایم توی راهرو. روی پله‌ها. باران دارد نم‌نم می‌زند به پنجره بزرگ روبرو. هوا ابریست و این درختهای لخت ما را یاد فیلمهای دپ اروپای شرقی می‌اندازد. ولی ما که داریم با باران حال می‌کنیم.

44- همین. زیاده عرضی نیست. شما هم خوش باشید. حالتان را بکنید.

Thursday, December 20, 2007


امروز داشتم زیر دوش با خودم فکر می‌کردم که این زندگی چقدر شبیه پوکر بازی‌کردنه. جدی جدی ها. این ایرانیا خداییش آدمای نابغه‌ای بودن قدیما. به نظر من پوکر یه تمرین واسه زندگیه. خیلی شبیهن به هم. تو هر دوتاشون همیشه باید ببینی که دستت چی هست بعدش سعی کنی که عاقلانه ترین تصمیم رو بگیری. اگه خیلی بلند پرواز باشی زود زمین میخوری. اگه خیلی هم محافظه کار باشی و فقط CALL کنی چیزی گیرت نمیاد. یه زمانهایی باید جرات داشته باشی که یه RAISE خفن بکنی یا حتی ALL IN. ریسک بکنی. هیچوقت هم نمیدونی که این چیزی که دستت داری آخرش تو رو به جایی میرسونه یا نه. ممکنه که تو خیلی خدا باشی و جفت آس داشته باشی AT HOME، اما خوب یکی استریت میاره و کارت تمومه. تو زندگی هم هرچی بیشتر CHIP داشته باشی، پول و امکانات، قدرت مانورت بیشتره ولی این بازم چیزی رو تضمین نمیکنه، باید دلشو داشته باشی که برنده بیای بیرون. و البته شانس هم مهمه. اما نه شانس کور. یه آدمای اسکولی با یه جفت دو همون اولش ALL IN میکنن. بعضیا هم هستن که یه جفت آس دارن AT HOME یه آس هم رو زمینه اما یه دونه یه دونه RAISE میکنن، بعدشم میبینن که ته POT هیچی نیست، الکی شاکی میشن. این یه جورایی در مورد شخص شخیص نگارنده هم صدق میکنه متاسفانه. اما خوب یه چیزیم هست اینه که اگه یه زمانی کلی CHIP داشتی و الان از دست دادیشون، دیگه از دست دادیشون. باید فراموشش کنی و ادامه بدی بازی زندگی رو. خلاصه اینکه باید بفهمی که بعضی وقتها FOLD کردن هم بخشی از زندگیه. فقط باید یاد بگیری که کجا باید FOLD کنی...

پ.ن.1: از حال و روز نگارنده هم اگر بخواهید یک آس و شاه داریم (اعتماد به نفسمان خوب است دیگر!) و نشسته‌ایم که کی این DEALER عزیز آسش را بیاید. حالا بی‌بی هم بیاید خوبست. زمین یک سرباز و ده هست. فقط این دیلر متعال فرت و فرت فقط دو سه بلد است بیاید. بعضی وقتها فکر میکنیم که این شانس ما لایق ماله هم نمی‌باشد.

پ.ن.2: گفته باشیم ما الکی و با جفت دو سه و اینها ALL IN نمی‌کنیم. یک چیز دندان‌گیری باید باشد حتما.

پ.ن.3: اگر فکر می‌کنید که شخص شخیص نگارنده از بس که در فیس‌بوک پوکر بازی کرده، خل شده، سخت در اشتباهید.

پ.ن.4: دقیقا ما همین امروز کشف کردیم که پوکر یک بازی کاملا اصیل ایرانیست. ایناهاش! یکم وطن پرست باشید!

Tuesday, December 11, 2007

دادگاه

- چرا بهش تجاوز کردی؟

- چون چکمه‌هاش بلند و تحریک‌آمیز بود!

سرشو بلند کرد و تو آینه قیافه خودشو نگاه کرد. خوشش نیومد. ها کرد تو آینه و تصویر محو شد تو شیشه بخار گرفته.

- حالا بهتر شدم.

Friday, December 7, 2007

تست آی کیو

در راستای اینکه ما در فیس‌بوک یک تست IQ زدیم و نتایجش خیره کننده بود، تصمیم گرفتیم که یک سری تست هم برای دیگران که شاید بهره هوشی ما را نداشته باشند طرح کنیم. این شما و این سوالات ما:

1- دوست شما از شما دعوت می‌کند که برای خرید کادو با او به دوونشایرمال بروید. پس از رسیدن به دونشایرمال متوجه می‌شود که منظورش آوتلت‌مال بوده است. جنسیت دوستتان کدام است:

الف- پسر

ب- دختر

ج- هردو

د- هیچکدام

2- نسبت "dude" به "داش" مثل نسبت "Sean" به کدامیک از موارد زیر است:

الف- شاهین

ب- شهرام

ج- شهروا

د- هیچکدام

3- دوستی دارید به نام نیما که به دنبال خانه می‌گردد. به شما خبر می‌دهد که یک خانه را پسندیده است. کدامیک از افراد زیر احتمالا در آن خانه هستند؟

الف- یک پسر استریت

ب- یک دختر استریت

ج- یک زوج لزب

د- یک زوج گی بالای چهل سال با یک سگ گنده سیاه

4- دوستی دارید که وبلاگ می‌نویسد ولی فقط خودش آدرس این وبلاگ را میداند. کدامیک از موارد زیر در مورد دوست شما صدق میکند:

الف- دوست شما نمیداند که باید آدرس وبلاگ را به دیگران داد.

ب- دوست شما میداند که باید آدرس وبلاگ را به دیگران داد، اما بلد نیست این کار را بکند چون فقط بلد است چت کند.

ج- دوست شما وبلاگ می‌نویسد که آنرا به نوه‌ها و نتایج-ش (جمع نتیجه) نشان بدهد.

د- دوست شما عاشق شده است.

ه- به شما چه که دوست شما چرا وبلاگ می‌نویسد.

5- دوست شما در مهمانی تولد خودش یک ساعت و نیم در (گلاب به رویتان) دستشویی گیر کرده است. دوست شما چه مشکلی دارد؟

الف- از مهمان‌ها خجالت میکشد.

ب- از دوست دخترش خجالت میکشد.

ج- تگری زدن بلد نیست.

د- یبوست دارد.

6- در سوال قبل در زمانی که دوست شما در (گلاب به رویتان) دستشویی گیر کرده است، مهمان‌ها برای رفع حاجت چه میکنند؟

الف- می‌روند خانه همسایه.

ب- مثانه‌شان می‌ترکد می‌روند بیمارستان.

ج- وارد (گلاب به رویتان) دستشویی می‌شوند و در حالی که قاه قاه می‌خندند ابتدا تگر را زده و سپس در حالیکه همچنان قاه قاه می‌خندند کارشان را هم کرده و می‌روند.

د- موارد الف و ج

Tuesday, December 4, 2007


اول دسامبر روز جهانی ایدز بودش، چهارمین عامل مرگ انسان. فکر می‌کنم همه ما باید خوب به این مساله توجه کنیم و وقت بذاریم برای از بین بردن تابوهایی که تو پستوی ذهن هممون هست، کم یا زیاد. به این مساله فکر کنیم که ده یا بیست سال دیگه وضعیت جامعه ما چه شکلی میشه با سرپوش گذاشتن روی وجود پدیده‌ای به اسم ایدز در ایران. اینکه بچه‌های ما تو چه جامعه‌ای بزرگ میشن و کجا به بلوغ می‌رسن. این که هر کسی بگه که من خودم پیشگیری میکنم، واسه جامعه غفلت زده ما کافی نیست. باید حرف زد. نوشت. بحث کرد. باید تابوها رو شکست. هنوز خیلی‌ها هستن، نه تو دهات دور افتاده سیستان بلوچستان، که تو همین تهران، که هیچ ایده واضحی ندارن که چه خطر بزرگیه و چیکار باید بکنن. آدمایی که همه دارن بزرگ میشن تو جامعه‌ای که همه چیز زیرزمینیه، مخفیه، به خاطر همین تابوها... این تابوها رو باید شکست... همین امروز هم باید شروع کرد...

من و شما هم خودمون در بند اون تابوها هستیم... باید حرف زد... باید نوشت... باید بحث کرد...

پ.ن. برای آرش و نیما

بولینگ برای کلمباین برای من هم مثل خیلی‌های دیگه یه جرقه بود. یه جرقه که اینجوری هم میتونی حرفتو بزنی. اینکه مستند معناش فقط راز بقا نیست. اینکه یه مستند اجتماعی بسازی از دور و بر خودت. یه چیزی که از تو پیاده‌روهای میدون ولی عصر شروع می‌شد، با من مسیر خونه تا دانشگاه رو طی میکرد بعدازظهرم از این طرف برمی‌گشت و جلوی پارک ملت تموم میشد. یه مستند از آدمای اطراف خودمون از اونایی که هر روز می‌بینیم و بهشون اعتنا نمی‌کنیم. کارتن خواب، واکسی، گل فروش سر چهارراه، اونی که به زور با یه کهنه گند میزنه به شیشه ماشینت، یه زن چادری که صورتشو گرفته وسط پیاده‌رو، بچه‌هایی با صورت کثیف و ژولی پولی، با ترازو تو پیاده رو یا با روزنامه وسط چهارراه. هرچند که این مستند هیچ‌وقت کامل نشد، ولی باعث آشنایی من با یه سری آدمایی شد که یه کرمی از جنس خودم داشتن. یه ان‌جی‌او، یه گروهی از آدما که دغدغه همشون مسائل اجتماعی حول و حوش وضعیت ایدز تو ایران و کنترلش بود و یه همچین چیزایی. آدمای جالبی که هر کدوم با یه داستان عجیب و غریب دور هم جمع شده بودن و مشکل همشون این بود که نمی‌تونستن بشینن و فقط نگاه کنن. آدمایی با یه ایده ساده. اینکه از صد سال پیش تا حالا همیشه به ما گفتن که 99.9 درصد ایدز تو ایران ایدز تزریقی-ه و راهای دیگه همه شایعست. اینکه سرعت رشد ایدز جنسی در مقابل تزریقی مثل بنزه جلو موتور گازی. ااینکه یه عده حتی میگن که یه جایی بین سالهای 78 تا 81 ایدز جنسی از مدل تزریقی سبقت گرفته. آدمایی که ز نظرشون همون چیزی که اخبار و رسانه‌ها میگن مساله‌ای نیست، مساله بود. مساله مهمی هم بود. (و در راستای پست قبل تو اون جمع کسی مهندس نبود! جاست این کیس!)

تا جایی که من میدونم ساده‌ترین و در عین حال موثرترین روش پیشگیری همون چیزیه که آرش گفت. همون چیز معروف لاستیکی که با کاف شروع میشه و اگه من اینجا بنویسمش وبلاگم احتمالا فیلتر میشه. از سال فکر کنم 97، طبق قانون تو تمام سرویس‌های بهداشتی عمومی تو آمریکا باید ماشین فروش کاف وجود داشته باشه. یعنی اگه شما تو بار یا کافه یا رستورانت تو دستشویی از این دستگاها نداشته باشی که سکه میگیره و کاف تحویل میده خشتکت بادبون میشه. اینجا هم قضیه تقریبا همینجوریاست. تو دانشگاه اون مواقعی که شلوغ پلوغه و پارتی خفنه و اینا یا تو جشنهایی مثل هالوین حتما یه جایی کاف مجانی میذارن که خود ملت برن وردارن. حالا ایده اصلی که گروه‌ما روش مانور می‌داد و همیشه مطرح می‌کرد خیلی خیلی ساده بود. همین مساله‌ای که آرش گفت. اینکه این کاف به جای اینکه تو داروخونه فروخته بشه باید تو محیطهای راحتتری وجود داشته باشه. مثل اینجا که مثلا تو سوپر مارکت میتونی ورداری بندازی تو سبد خریدت و اون آخر هم اون خانومه تندی بارکدخوان رو میگیره روش و اصلا نمی‌فهمه که شکلات بود، قرص ویتامین ث بود یا چی. اینجوری اون ادم خجالتیه هم هفت تا رنگ عوض نمی‌کنه و سرخ و سفید نمیشه و نفسش بند نمیاد و به خاطر خجالت یا ترس از ابرو جلوی در و همسایه و نسخه پیچ دارو خونه و دکترش، خودش و دیگران رو به خطر نمی‌اندازه. این چیزیه که واقعا وجود داره. گروه یه اساینمنت‌هایی داشتش برای تست همین ایده‌ها. یکیش این بود که همه بچه‌های گروه برن ده‌ تا داروخونه و همون کاف رو بخرن، آخرش بیان یه آمار بگیریم. اصلا باور نمی‌کنین. این که من میگم تابو هست یعنی واقعا هست. همون آدمای به قول آرش روشنفکر و تحصیلکرده هم نمیتونن هر 10 تا رو بگیرن. بعدشم که این که شما میگی درصد بالایی میدونن، درست، اما اون درصدی که نمیدونن هستن که دهن جامعه رو سرویس میکنن. ببین من آدم تحصیلکرده با کلاس دیدم که فکر میکرده که اینال صکص ایدز رو منتقل نمیکنه و فقط از طریق وجینال منتقل میشه. من تو این گروه که بودم کیس دیدم که یه دختر دبیرستانی رفته و با شیکم ورقلمبیده اومده. از مدرسه اخراجش کردن، خانواده هم طردش کردن. و این گروه داشت قضیه-ش رو راست و ریس میکرد. حالا این به ایدز مربوط نمی‌شد ولی خوب کاف فواید دیگری هم داره خوب. تازه خودتم میدونی که تو زمینه ایدز اونم نوع جنسی قضیه یه جورایی احساسی هم هستش. طرف از پارتنرش ایدز گرفته خوب معلومه که پیسد آف میشه. بعد میزنه به سرش و یه کارای عجیب غریبی میکنه که جامعه رو به ... میده. حالا اون موقع در مقابل این ایده مخالفان عمدتا مذهبی روی این پا فشاری میکردن که سهل اوصول بودن کاف باعث افزایش روابط جنسی خارج از چارچوب ازدواج و اینا میشه. و البته هنوزم سردمداران مذهب از کاف زیاد دل خوشی ندارن. حتی اینجا هم کاتولیک های خفن میگن که دخالت در کار خداست و چه و چه. اما به هر حال یه مطالعه دیگه‌ای که تو گروه داشت مطرح میشد این بود که یه جوری یه روش تست و آمارگیری را بندازن که بررسی کنن ببینن نسبت آدمایی که صرفا خاطر نداشتن کاف از خیر صکص میگذرن به اونایی که به خاطر وضع موجود با ریسک بالا دست به اینکار میزنن و مقایسش کنن با تعداد آدمهایی که صرفا به خاطر دراختیار داشتن کاف به سمت صکص خارج از حالا یه چارچوب معقولی گرایش پیدا میکنن چجوریه. اگه نظر منو بخواین که تا درصد بالایی مطمئن هستم که سهل الوصول بودن کاف در کل به نفع سلامت جامعه هستش. مخصوصا واسه آدمای با سن کمتر که خیلی ممکنه بیشتر معذب باشن. اما قضیه همونطور که گفتم از اونور وصل میشه به صکص قبل از ازدواج و مساله بکارت و تابوهای دیگه ای که وجود داره و من الان حال ندارم راجع به همشون بحث کنم و فکر میکنم که همینجوریش هم بیشتر از کوپنم حرف زدم. به هرحال با نظر نیما هم کاملا موافقم که این قضیه و این بحث فقط به روز جهانی ایدز خلاصه نمیشه و باید بیشتر بهش پرداخته بشه.

پ.ن.2. دهنم کف کرد. آرش جان شرمنده که انقده جواب دراز شد.

پ.ن.3. بر باعث و بانی این فیلترینگ لعنت که من باید همه کلمه‌ها رو یه جور دیگه بنویسم!

پ.ن.4. هنوز هم فکر میکنید که شما فارغ از هر گونه تابو هستید دوست عزیز؟!... بله... حضرتعالی!!

Friday, November 30, 2007

1- یک پستی نوشته بودم در راستای این دو تا پست قبلی، سراب و یزدگرد. دادم آرش بخونه، بنده خدا کارش به آب قند کشید از بس که دپ بود این پست. می‌بینید تو رو خدا، سفره دلمون رو هم بخوایم باز کنیم واسه کسی، آتیشش آب میکنه طرف رو. حالا ببینید که ما داریم چی می‌کشیم انصافا. خلاصه این شد که اون پست آپ نشد که شما دوست عزیز کارتون به آب قند بکشه دیگه من اونجا نیستم...

2- این آبجی الهام هم خداییش خوب نعمتی بود ها اینجا در کنار ما. قدرش ندانستیم. قرقر ما رو گوش میکرد همیشه. هر وقت هم گفتیم بریم یه فیلم ببینیم، پایه بود بنده خدا. تنها کسی هم که هر ده تا فرمان دکالوگ رو با ما نشست ببینه همین آبجی الهام (حفظه الله) بود. حالا الان موندم لنگ یه آدم پایه که چهار تا فیلم درست و حسابی باهاش ببینم. این آرش که صبح تا شب و ایضا شب تا صبح آفیس-ه. کلا روی ریسرچ رو به صورت زشتی کم کرده علی الظاهر!

3- جسارتا عرض کنیم که اینکام فری میباشد! جهت یادآوری صرفا!

4- برادران انگلیسی یه ضرب‌المثلی دارن که میگه دونت بایت د هند دت فیدز یو. فارسیش میشه اینکه اگه ممکنه که یه روزی، شایدم همون روز به یه نفری احتیاج پیدا کنی، بهتره که زیاد گنده‌...وزی نکنی و سعی کنی روابطت رو باهاش خوب نگه‌داری. حداقل بد نکنی. در کل به نظر من بهتره که آدم روابطش رو با همه در یه حد معقولی خوب نگه داره فارغ از اینکه حالا به کسی نیاز پیدا خواهد کرد یا نه. اینو فقط برای برادر الف گفتیم، جاست این کیس!

5- یک دوست نازنین دیگر ما از قرار معلوم پذیرش گرفته از یک دانشگاه خفنی در سوئیس که حالا ما به شما نمیگیم که اول اسمش ای‌پی‌اف‌ال –ه. فقط قضیه اینه که پروژه این خواهرمون با یه دانشگاه دیگه‌ای تو یه شهر دیگه‌ای مشترکه که باید بره و اونجا کار کنه! حالا غم ورش داشته بود که اونجا فقط سی هزار نفر جمعیت داره!!! براش سرچ کردیم و با عدد و رقم اثبات نمودیم که خواهر من همون لوزان هم که خود ای‌پی‌اف‌ال توشه همش صد و بیست و هشت هزار نفر جمعیتشه!!! تو چیز زیادی از دست ندادی الردی!! ته دلم هم یواشکی کلی به ده خودمون نازیدم. بابا اینجا دویست و خورده‌ای هزار نفر جمعیت داره. میشه هفت برابر این نوشاتل! دو برابر لوزان! و فقط یک چهلم تهران!

6- گفتم سوئیس یاد اون یکی دوستمون تو همون ای‌پی‌اف‌ال افتادم که هی از این می‌ناله که اینجا گیر افتادم بین یه سری مهندس! (این مهندس اینجا تقریبا یه جورایی فحشه!) که هیجان انگیزترین کاری که تو عمرشون کردن طراحی یه آنتن فلان و فلان بوده که تو بهمان فرکانس فلان کارکرد رو داشته. و یه جوری هم این قضیه رو با آب و تاب و شوق و ذوق تعریف میکنن که آدم احساس میکنه طرف داره راجع به معشوقه‌اش صحبت میکنه! حالا خود خواهرمون هم مهندسه‌ها! ولی خوب بین مهندسام آدم حسابی پیدا میشه دیگه! اما خداییش راست میگه! ما هم از دیرباز زبون مهندس جماعت رو نمی‌فهمیدیم. چیزهایی که واسشون جذابه واسه ما نیست خوب! هی نگاه می‌کنیم می‌بینیم که تو مهندس جماعت یه خانم مهربون صاحب کمالات که بشناسیم بگیم عمرا یافت نمیشه! از طرف دیگه اینجا این خواهرانمون هم میگن که تو مهندس جماعت یه پسر خوب سخت پیدا میشه (توجه دارید که نگفتیم عمرا!). تو کل دوران تحصیلمون فقط یه نفرو دیدیم که از مهندس جماعت تعریف کنه و اون هم همانا خواهر کریستینا بودش که یه بار داشت جلوی یه پسره فیزیکی کیوتی میگفت که آره این پسرای الکتریکال، که ماها باشیم، خیلی "کول" تشریف دارن. خلاصه اینکه داشتیم فکر می‌کردیم این مهندسا بدبختا (دور از جون ما) مصداق بارز "خسر الدنیا والاخره" هستن بنده خداها. خدا ایشالا همشونو به راه راست هدایت کنه... آمین!

7- در راستای پست قبلی یهو نمی‌دونم چرا یاد جنگ قادسیه افتادم و اون تنگه‌ای که سپاه ایران توش شکست خورد! همینجوری یهو!

8- دیروز فیلم سیلوستر رو دیدیم که خیلی ملوس و شیطون بود! خدا به بابا و مامانش ببخشدش واقعا! این سیلوستر یه بچه گربه پرشین کیوتیه که دوستان عزیز ما به فرزندی قبول کردنش. نه همینجور مفتی البته بلکه به قیمت 350 دلار!! پولدارن دیگه. قراره که سیلوستر عزیز سه هفته دیگه بهشون تحویل داده بشه! اون خانومه که موسسه تولید گربه (فکرشو بکن به این شغل چی میگن آخه!؟) رو داره هر هفته هم یه عکسی فیلمی چیزی میفرسته واسه پدر و مادر آینده‌اش که الان یکی‌شون وال‌پیپر لپ‌تاپ مامانشه! حالا اگه تازگی‌ها نرفته بودیم خونشون تلپ بشیم قصد داشتیم ژانویه بریم با این سیلوستر ملوس بازی بازی کنیم! داشتیم با آرش فکر می‌کردیم که ما هم بریم یه بچه گربه اداپت کنیم، برای تحکیم بنیاد خانواده!

9- کلا یک ماله باید کشید این وبلاگستان عزیز رو. هی ما خسته و کوفته میایم وبلاگ امت رو چک می‌کنیم هیشکی آپ نکرده. باز خدا این دوستان رو از ما نگیره که هر از چندی یه چیزی می‌نویسن. اینا نبودن ما دق می‌کردیم جدا!

10- این یاهو گیمز هم خوب چیزیه‌ها! همینجوری عرض شد، صرفا برای اوقات بیکاری.

11- آقا این سلمونی مجازی رو هم اگه نشنیدید بدوید برید بشنوید که از دستتون میره. جسارتا یه 8 تا پست پایین‌تر. هرکی که شنیده اومده تعریف کرده. استثنایی‌ترینشون هم اینه که همون دوستی که خدا بهشون تازگی بچه گربه داده رفته تو بیمارستان و در حالیکه پدرشون روی تخت بیمارستان بودن، اینو از آی‌پادش براشون پخش کرده که واقعا باعث حیرت ما شد. دیروز هم شنیدیم که عمل پدرشون موفق بوده و خدا رو شکر حالشون بهتره.

12- دیشب این دل و روده‌ام داشت به هم می‌پیچید بدجور. یه هفته هی من غذا درست کردم، باقالی‌پلو با گوشت، فسنجون، اسپاگتی ردیف. دیشب به آرش گفتم تو غذا بپز که ما خسته‌ایم. یه پیتزای آماده گذاشت تو فر و یه دو تا تیکه ماهی سالمون هم تو اون یکی فر (تستر)! خلاصه اینکه یه پیتزای خمیر خوردیم با یه سالمون نیمه خام! دل و رودمون رو به زور چایی نبات خفه کردیم که شب بذاره ما بخوابیم! حالا خداییش آشپزیش خوبه بنده خدا ولی جاست این کیس الان حال کردیم حالشو بگیریم!

13- هفته پیش با آرش داشتیم نگاه می‌کردیم به وبلاگستان فارسی. خداییش ما این همه زور می‌زنیم، فسفر گرانبها رو دود می‌کنیم پست می‌نویسیم، هیشکی نمیاد یه کامنت واسه ما بذاره. بعد بعضیا یه سری اراجیف چیپی می‌نویسن، 20 تا 20 تا کامنت دارن. درسته آخه؟... انصافه؟...

14- همین دیگه. زیاده عرضی نیست...

Wednesday, November 28, 2007

یزدگرد

تاریخ داره تکرار میشه... فقط این دفعه یزدگرد منم... من... یزدگرد سوم... آخرین پادشاه ساسانی...


Sunday, November 25, 2007

سراب

1- وقتی وسط برهوت، برهوت تاریک بی‌رحم، گم شدی، یهو یه نور از دور پیدا میشه...به خودت میگی که خودشه... خلاص... وسط اون بیامیدی این میتونه یه شانس یک درصدی باشه یا کمتر... اما همه شانسته... کل زورتو میزنی برسی بهش... همه چی تو فدا میکنی به پاش... اما اون شانس، اون دریچه نور، جلوی چشمت خیلی ظالمانه بسته میشه... خیلی خیلی ظالمانه... تازه میشه مثل قبل... فقط با ابن تفاوت که همه چیزت، از همه بدتر همه امیدتو از دست دادی... و اینه که داره میسوزوندت... بد...

2- دلم تنگ شده واسه اون سکوت... سکوت که نه، آرامش... سکوت نیست، که صدا هست... صدای گنگ و مبهم اطرافت که توی آب میشنوی... جدی جدی آب یعنی آرامش... وقتی که از همه کس و همه جا خسته شدی... وقتی سرتو میکنی تو آب آروم میشی... دلم تنگ شده... دلم تنگ شده واسه اون آرامش... واسه فاصله دو هواگیری متوالی یک شنای قورباغه... وقتی کف استخر جلوی چشمت میره عقب... نورای تو سقفو میبینی تو آب و اون صدای خوب... اون صدای آرامبخش...تو فاصله دو هواگیری متوالی یک شنای قورباغه!

هوا سرد شده و ریسک استخر رفتن زیاد... تو این هوا یه سرما بخوری یعنی یه هفته افتادی... شیرین...

Monday, November 19, 2007

L'été Indien

On ira où tu voudras, quand tu voudras
Et on s'aimera encore, lorsque l'amour sera mort
Toute la vie sera pareille à ce matin
Aux couleurs de l'été indien…


Sunday, November 18, 2007

آقا بعد قریب دو ماه که موبایل ما پکیده بودش، امروز رفتیم بالاخره یه گوشی نو خریدیم به یمن قدم آبجی لیلای گل... خلاصه اینکه بزنید زنگ... حله...

Saturday, November 17, 2007

حکایتی از ابراهیم نبوی در روز:

"ملک‌زاده‌ای را نوکری بود تندخوی و بزغاله‌ای نکته‌گوی، و برغاله چنان بودی که هر چه ‏سووال کردی به یک کرت جواب دادی و در هیچ مساله در نماندی، و نوکر به هر کجا برفتی ‏شری موجود گشت و چون بیامد، مردمان را از ملک روی برگشت، تا روزی نوکر خواست به ‏خراسان همی شود، پس ملک زاده بزغاله را پرسید: «با این چه کنم که دائما در سفر است، زین ‏حالت او ملک مرا در خطر است.» بزغاله همی ریش جنبانده و گفت: این چون بماند سخن گوید و ‏در خطر مانی، چون به سفر رود، سخن گوید و در خطر مانی، او را بگوی تا به سفر نرود و سخن ‏نگوید تا ملک با تو ماند و اسب تو گردون را جهاند. تا نوکر بیامده و دیگر نوکران و مخبران ‏سعایت بزغاله نزد او بکردند، پس بزغاله را به بیابان برده کارد بر حلقش بمالید و گفت:‏

بیت
برغاله مشو کز دو جهان رانده شوی ...... نی گاو بمانی و نه خر خوانده شوی

افسوس که بزغاله شدی حرف زدی ... بزغاله مشو که این چنین مانده شدی

پس نوکران بزغاله همی کشتند و حکم گاوان و گوساله‌گان را به جای ایشان نوشتند."

دیالوگ فضایی 3

- وااااااای من این رژه پنگوئنها رو دیدم... خــــــــــــــــیلی خوب بودش... رمانتیک بودش خیلی... ببین، یه چیزی...

- چی؟

- به نظرت من میتونم برم با یه پنگوئن نر دوست بشم؟؟

- ؟!؟؟؟!؟!؟!!!؟؟!؟!

- خیلی جنتلمن بودن آخه!!!!

- ؟!!!!؟!؟!؟؟!؟!!!!؟!؟!؟؟!؟

Tuesday, November 13, 2007

آقا هدفون دارین جسارتا؟... بذارین گوشتون...چپ و راستشم درست بذارین... آفرین... بعدش این فایل رو دانلود کنین و گوش کنین... چشماتونم ببندین... همین دیگه...

مع... مع... مـــــــــــــــــــع..... مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!

پ.ن. آقا ما شعورمون همین قدره دیگه... چیکار کنیم؟!


اَ-فاکین-میزینگ.... آقا ما رسما فر خوردیم... بد جور هم فر خوردیم... همین الان این march of the penguins رو دیدیم... اوه اوه... حیرت آوره... ببینین حتما...

Monday, November 12, 2007

Free your mind!
Free your mind!
Free your mind!
Free your [f...in'] mind! don't you get it?


دهات ما با اینکه داهاته، یعنی واقعا خیلی داهاته، باز هم یه چیزایی داره که بعضی وقتا خوبه.... مثلا من خاطرم نمیاد که تو ایران، مثلا تو یه شهر بزرگ و مهمی مثل شیراز، ما جشنواره فیلم داشته باشیم، اما این هفته تو ده دویست و پنجاه هزار نفری ما یه جشنواره فیلم بودش به مدت یه هفته... تصور کن... اون کجا و این کجا... شیراز اصلا با اینجا قابل مقایسه نیست، اما اینجا یه جشنواره فیلم داره که هرساله برگزار میشه به صورت کاملا جدی و منظم... بعضی وقتا وقتی اونجا رو با اینجا مقایسه میکنی میفهمی که مدیریت درست و حسابی چه تاثیری داره... اینکه قدر یه ذره فرهنگ و تاریخ حداکثر دویست سالشون رو میدونن و حفظش میکنن و ازش پول در میارن...

آقا جای شما خالی رفتیم و بالاخره پرسپولیس رو دیدیم به سلامتی... با حضرات ایمان و آرش... تو همین جشنواره مسبوق الذکر... خیلی حال کردم... واقعا خوب ساخته شده بودش... هر چند که از نیمه فیلم به بعد دیگه از اون شوخیا خبری نیست و فضای فیلم خیلی نوارِ نوار میشه، اما خوب واسه این که کتاب اینجوریه... یعنی که این عزیزان مرجان خانم ساتراپی (من قبلا فکر میکردم که مرجانه هستش... اما پریروز فهمیدم که نچ، مرجان درستشه) و برادر ونسون نمیدونم چی چی خود خود کتاب رو فیلم کردن، با کمترین تغییر... و خوب قضیه اینه که کتاب واقعا تلخه... هرچند که یه ذره می‌خندونه بعضی جاها، اما واقعا تلخه... اگه ندونی که این فیلم واقعا زندگی کسیه که اونو نوشته و کارگردانی کرده، اگه ندونیکه این فیلم خود واقعیته، ممکنه با خودت فکر کنی که چرا از یه جایی یه به بعدش اینجوری ادامه پیدا میکنه... خوب میتونست داستان رو جور دیگه ای ادامه بده که قشنگتر باشه... اما مشکل اینه که ساتراپی داستان نمیگه... بلکه داره اون چیزی که اتفاق افتاده رو تعریف میکنه و جاهای تلخ یا بیمزشم تعریف میکنه... و زیبایی و جذابیت رو فدای بیان حرفاش میکنه... فیلم دقیقا خود کتابه... و جلوه های انیمیشن خوبش به همراه موسیقی خیلی خیلی قشنگش جذابیت و کشش-ش رو بیشتر هم کرده... اون صدای تار وقتی که داره ایران رو ترک میکنه و اون گلای یاس که اول و آخر فیلم میاد و میره...

دوست داشتم که پرسپولیس رو با یه نفر غیر ایرانی ببینم، ببینم که یه نفر که ذهنش مثل ماها بایاس نشده چه نظر و دیدگاهی میتونه داشته باشه نسبت به فضایی که ساتراپی ترسیم میکنه...

خوب دیگه... خلاصه اینکه برید ببینید... اگه هم دهتون جشنواره نداره می‌تونید حقوق خالق اثر رو بیخیال بشید و برید دانلود کنید ببینید... اگه جایی هم پیدا کردین که میشد دانلود کرد به ما هم بگین...

Wednesday, November 7, 2007

- آخی، طفلکی پسره آمریکایی، بیچاره زنش ایرانی بود!!!

(یک خانم ایرانی محترم)

پ.ن. (یک خانم ایرانی محترم متاهل)

Saturday, November 3, 2007

از سلبریتی تا راهبه

آدم جالبی باید بوده باشه... زیبا و جذاب... و قطعا بسیار دوست داشتنی... با اون اندام... اون رنگ زیبای تنش... اون ظرافت... آدم مهمی بوده شاید... یه سلبریتی...

همه که رختاشونو ریختن، تازه پرده برداشت از چهره... از اون اندام، اون قامت، اون رنگ... سخت بود مقاومت جلوی زبون‌بازی باد... تو گوش هر کدومشون یه چیزی گفت و خام­شون کرد به یه لحظه، به یه آواز... همه که برگاشونو ریختن اون تازه داشت به رخ می‌کشید همه اون چیزهایی رو که دیگران از دست داده بودن... اما سخته طاقت آوردن جلو زبون‌بازی باد...

بعضیا میگن که این درختا خودمونیم... خود ما... خود ما آدمها، در زندگی بعد از مرگ... اون، سلبریتی، آدم جالبی باید بوده باشه... زیبا و جذاب و دوست داشتنی... خوش اندام... با اون رنگ زیبای تنش... اون ظرافت... اون دستهاش، اون آغوش که باز کرده تا وسط کوچه... این درختا خودمونیم... خود ما... هر نارونی مادر مهربونی بوده و هرکاج زمخت و سرسختی، راهبه‌ای که هیچ وقت هیچکس ندیده اندامشو، برهنه... هیچ وقت سر نداده به عاشقانه-ی باد...

همه رختاشونو ریختن و حالا فقط اونه که داره عشقبازی میکنه با باد... نیم برهنه... و هنوز زیبا...

Friday, November 2, 2007

دارم کم‌کم باور پیدا می‌کنم به سوپرنچرال... به ماورای طبیعت...

دوستی دارم که مدتها بود ازش خبر نداشتم... حدود 6-7 ماه... دیگه آنلاین نمی‌شد... نگران وضعیت بیماریش شدم... دیروز زنگ زدم بهش، ایران... کسی گوشی رو برنداشت...

صبح اومدم دیدم که یه ایمیل زده بهم...

Thursday, November 1, 2007


نمی‌دونم چیه رازش... یه رازی هست بالاخره... آخه واقعا چجوری میشه که یه کتاب رو باز کنی... یه سری نوشته که شونصد سال پیش نوشته شده... یه کسی اونو نوشته که هیچ ایده‌ای نداشته راجع به تو... بعد اون شعری که میاد واقعا یه ربطی داشته باشه به اون چیزی که تو دل تو هستش... عجیبه... قابل درک نیست... اون فقط یه نوشته-ست... دستتو می‌چرخونی و یه صفحه رو باز میکنی... یا حتی بدتر... توی یه سایت روی یه لینک کلیک میکنی... بعدش... بنگ... شاید واقعا حافظ این شعرا رو چند بعدی و شلوغ پلوغ گفته... یه جوری که هر چیزی که تو فکرت باشه، بالاخره تو یه بیتی یه چیز مربوط به اون پیدا میشه... یا شایدم این شعرها، این بیت‌ها، این کلمه‌ها همه سفیدن... همه آینه-ن... و ما فقط اون چیزی که دوست داریم رو توش می‌بینیم... به هر حال بعضی وقتا این "انگ موضوع بودن" فال اون قدر هستش که نمیتونی بذاریش به حساب اینکه شعر چند بعدیه یا تو فقط اون چیزی که میخوای توش می‌بینی... بعضی وقتا قضیه خیلی فراتر از این حرفاست... نمیدونم چیه، به هرحال دیوان حافظ یه چیزی داره... یه راز... یه جادو... یه چیزی که همیشه منو حیرت زده میکنه...

باز امروز یه فال گرفتم و حافظ مثل همیشه منو میخکوب کرد... همیشه درست میگه... چجوری؟... نمی‌دونم... هیشکی نمی‌دونه...

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

ایول.. آقا یه سایتی هستش که میتونی جدیدترین فیلم‌های رو پرده رو آنلاین ببینی... آدرسش اینه...

حالشو ببرین...

هی پست می‌نویسم، خوشم نمیاد پاک می‌کنمشون...

یه چیزیم شده... چی؟ نمی‌دونم...

Monday, October 29, 2007

مونولوگ

آقا بحث کتاب شد... داشتیم با برادر ایمان مضمون و محتویات یکی از کتاب‌های مورد علاقه یک دوستی رو شبیه‌سازی میکردیم... آی خندیدیم... آی خندیدیم...

یه سایتی هستش به اسم شلفری که یه مثلا قفسه مجازیه واسه کتابهایی که دوست داری و اونجا میتونی نظرت رو راجع به کتابها بگی و یه همچین چیزایی... تازگی ایمیل‌هایی رو از دوستام دریافت میکنم با این تیتر:

Do we read the same books?

و من میمونم خجالت زده از اینکه آخرین کتابی که خوندم کی بوده...


پ.ن. نه زیادم دور نبوده انگار... همین اواخر راز داوینچی رو خوندم و یه ذره قبلشم وردی که بره‌ها میخوانند رضا قاسمی رو... یه کم امیدوار شدم...

Thursday, October 25, 2007


1- اصولا ما هر وقت این برادر ایمان را دعوت کردیم که بیاید یک فیلم ببینیم باهم، هنوز به نصفه نرسیده به قاعده جیره یک سالمان فحش و ناسزا نثار خودمان کرده‌ایم که این چه خبط بود که ما کردیم. بس که این برادر ادا اطوار و سر و صدا در می‌آورد وسط فیلم! حالا اصلا فیلم هیچ چیز ترسناکی هم نداشت ها... والا...

2- توجه کرده‌اید آدم وقتی یک چیزی، مثلا یک فیلمی، را دارد دم دستش، و هی هم کار پیش می آید برایش، وقتی بعد یک مدت می‌آید بالاخره این چیز، همان مثلا فیلم، را ببیند، بعد اتفاقا فیلم خیلی خوبی هم بوده باشد، چقدر فحش و بد و بیراه نثار خودش میکند که این همه مدت مشغول انجام چه غلط مبارکی بودی که برای این وقت نداشتی؟؟؟

3- قضیه ما و این مالهالند درایو برادر لینچ هم یک چیزی بود تو همین مایه ها... دو سه سال بود که داشتیمش در آرشیومان در ایران، اینجا هم که آمدیم جزو اولین فیلمها بود که دانلود نمودیم. اما ظاهرا قسمت این بود که با برادران و حضرات آرش و ایمان جلوس بفرمائیم از بهر رویت.

4- اوایل فیلم گمان برمان داشت که آیا واقعا این فیلم برادر لینچ خودمان است یا که نسخه تقلبی به ما انداخته اند دوستان در عالم تورنت. دیالوگها کمی عجیب غریب و شل، فضاها و بازیها تا حدی تصنعی، اتفاقاتی که می افتد برای آن کارگردان و آن برادر عزیز قاتل... همه عجیب و مشکوک... و فقط زمانی همه اینها، این هوشمندی استثنایی برادر دیوید را درک خواهید نمود که قضیه فیلم آمده باشد دستتان... اگر بیاید...

5- اصلا حال نمی‌نمائیم... ما چرا صدای [قلم] همایونیمان اینگونه شده است... یک برنامه‌ای بگذاریم دیگر به عرش کبریای جناب هرمس مارانا سر نزنیم... واگیر دارد علی‌ الظاهر...

6- داشتیم از فیلم می‌گفتیم... البت که جز این از ما انتظاری نمی‌رفت... حالا کس دیگری بود نمیدانیم، اما از کارگردان بزرگی چون ما که فیلمهای مطرحی همچون "کانگرجولیشنز الهام!!" را در کارنامه خود دارد انتظاری جز این نبود... کل فیلم این برادران آرش و ایمان هی از خودشان ادای ما داریم توجه میکنیم در آوردند ولی در آخر معلوم شد که هر کسی چند مرده حلاج است... همان شد که نظر همایونی بر آن بود... اصلا هم شانسی نبود... گیریم که تمام مدت هواس ما به آن خوبرویان بوده باشد... این که دلیل نمیشود که... ناگفته پیداست که فیلم فیلم برادر لینچ است... لذا توقع نداشته باشید همه چیز را چون هلو در گلوی شما بنهد... سراسر فیلم یک معماست... در اوج زیبایی و خلق شده در نهایت هوشمندی... حالا نمیگوئیم که خودتان بروید و ببینید... به هر حال خوب دوغ از دوشاب معلوم شد... هرچه باشد ما یک عمری داشتیم خاک صحنه می‌خوردیم، یک عمری ناشتایی تا شام را پشت میز مونتاژ تناول فرموده‌ایم... الکی که نمی‌باشد که...

7- کلا قسمت ما که نشد، ولی شما حتما سعی بفرمائید با یک خانم مهربان صاحب کمالاتی فیلم را مشاهده بفرمائید... تاثیرش بیشتر میشود... اگر هم که خانم مهربان صاحب کمالاتی هستید با یک خانم مهربان صاحب کمالات دیگری فیلم را مشاهده بفرمائید... حالا شما مشاهده بفرمائید، عرض میکنیم خدمتتان...

8- یکی از بهترین فیلمهایی بود که در یک سال گذشته دیده‌ایم... بروید ببینید حتما... حالا ما هی بگوئیم... کو گوش شنوا...