Monday, August 27, 2007

وسط کار و بار و بدبختی اسباب کشی یه نیگاهی به وبلاگ این گلناز دانشمند انداختم.... باورم نمیشد... خدای من... دیروز سالگرد کوچ بود... الان یه ساله که من اینجام....

...اصلا باورم نمیشه...

حالا سر فرصت میام یه پست برآورد سالانه مینویسم... فعلا...


کارگران در حال اسباب کشی هستند...

Thursday, August 23, 2007

برای کسی که تا حالا نداشتی، کسی باش که تا حالا نبودی...

راسپینا

Tuesday, August 21, 2007

Master, Master, Where's the dreams that I've been after?
Master, Master, You promised only lies
Laughter, Laughter, All I hear and see is laughter
Laughter, Laughter, laughing at my cries
Hell is worth all that, natural habitat
just a rhyme without a reason
Neverending maze, drift on numbered days
now your life is out of season
I will occupy
I will help you die
I will run through you
Now I rule you too...

یعنی فیلم واقعا در حد ماله مطرح بودش... ایفتییییضاح... این نسخه سینمایی راز داوینچی رو میگم... واقعا خیلی هنر میخواد که داستان به اون توپی رو ورداری، بازیگرای توپی مثل تام هنکس و ژان رنو و آئودری توتو هم داشته باشی با یه کرور بودجه قطعا، بعد یه همچین فیلم مزخرفی تحویل خلق اله بدی... دیالوگا انقده بی احساس و بریده بریده هستن که کف میکنی... روند منطقی داستان کاملا لنگ میزنه و بازی بازیگرا رو که میبینی اصلا باورت نمیشه که این بابا مثلا کسی که خیلیا به عنوان بهترین بازیگر دنیا قبولش دارن... رسما باید به این آقای ران هاوارد نوبل شیمی داد برای تبدیل تام هنکس به [...]!... خیلی وقتا خیلیا میگن که ادبیات همیشه از سینما جلوتره و کاملتر و جذاب تره... مثلا سر نسخه های سینمایی دیوانه از قفس پرید (پرواز بر فراز آشیانه فاخته) و همینطور بارهستی کوندرا یه بار با یه دوستی بحث جالبی داشتیم... اینجا بحث از این جنس نیست... از این مقوله نیستش... بحث عدم پایبندی به اصل داستان هم نیست... بحث اینه که یه کتاب منسجم و پخته رو یه بابایی ورداشته و ازش یه فیلم ساخته که نمره 2.5 از 10 گرفته... فکر کنم به من میدادن بهتر از این می ساختم...

Monday, August 20, 2007

دیر رسیدن از هرگز نرسیدن بهتر است

من الان تازه فهمیدم، یعنی با اعماق وجود حس کردم و لمس کردم که این برادر پیام سبز چرا اون موقع جلز و ولز میکرد برای اینکه فصل بعدی این کتاب رو زودتر مترجم بذاره تو سایتش... راز داوینچی رو... اشتیاق پیام برای خوندن هر فصل جدید راز داوینچی تقریبا یه چیزی بود تو مایه های انتظار کارتمن برای نینتندو وی!! بلکمم بیشتر... لا مسب رسما چسب داره انگار... حداقل دویست، دویست و پنجاه صفحه اولش که کاملا چسبناکه... فقط از اونجا که نقش اون آقا اینگیلیسیه توش پر رنگ میشه یکم دیالوگا کش دار و یه کم خسته کننده میشه و سریع بین موقعیت های مختلف سوییچ نمیکنه... اما در کل واقعا خوب بودش... ترجمه سهرابی و گنجی واقعا ترجمه خوبی بود... میتونستم قیافه اونها رو موقع ترجمه کتاب تصور کنم... مثل دفعه اولی که من سون فینچر رو دیدم... هی فیلم رو نگه میداشتم تا توی دیکشنری بگردم،ببینم فلان کلمه قلمبه سلمبه یعنی چی... این دو مترجم عزیز لطف کردن و راجع به همه چی توی این کتاب سرچ مفصلی انجام دادن طوری که من فکر میکنم توضیحات پای کتاب از خود متن بیشتره!

نسخه اولیه ترجمه فارسی کتاب با ترجمه و توضیحات سهرابی و گنجی رو میتونید از اینجا دانلود کنید. یکمی غلط املایی داره ولی خیلی خیلی جزئیه و اصلا آزار دهنده نیستش...

ایول... حالشو ببرین...

Tuesday, August 14, 2007

یعنی من دارم به غلط کردن میفتم... خدایا من چی کار کردم مگه؟... این کریستینا با دوستش که یه دختر لبنانی خوشگله و متاسفانه نامزد داره، اومد گفتش که ما جمعه امتحان داریم بیایم آفیس شما درس بخونیم... آبجیمون مثل بمبه... نیم ساعتشو آروم و ساکت درس خوندن مثل بچه خوب... بعدش رفتن تو فیس بوک و خاله زنک بازی و این چونش که وقتی گرم میشه دیگه وای نمیسته... یعنی فک میزنه ها... بد... سو بد دت یو کن نور ایمجین... من الانه که دیگه مغزم بریزه وسط آفیس.... کمک....خداااااااا... کمک...

پ.ن. وااااااااااااای... حالا واسش نیروی کمکی هم رسیدش :(( ...خدا.....

یک دروغ که باهاش اعصاب خوردی رو از رفیقت دور کنی از هزار تا راست گفتن بهتره... بشکن اون قالبتو...

Monday, August 13, 2007


این مملکت و ایضا اون مملکت باید به رانندگانی چون من افتخار بکنن... امروز بعد از مدتها این ک.. مون رو هم آوردیم رفتیم با سلام و صلوات امتحان آئین نامه رو دادیم بالاخره و بدون حتی یک غلط، بله حتی یک غلط، سربلند اومدیم بیرون... واقعا هم افتخارکردن داره... جلوی من سه نفر همین امتحانو رد شدن... حالا امتحان شهر 20 سپتامبره... امیدوارم از اون شاهکارا که تو ایران میزدم اینجا نزنم....

Sunday, August 12, 2007

یه بار دیگه داشتم این قسمت ساوث پارک رو میدیدم... دیدین؟ قسمتها البته... قسمتهای 12 و 13 سیزن 10 (آخه فصل چه معنی میتونه اینجا داشته باشه عزیز دلم؟) ... گو گاد گو... هر چقدر که این اپیزودو نگاه میکنم بیشتر ازش خوشم میاد... نمی دونم چرا... دفعه اول که می بینیش از خنده می ترکی... ولی دفعه های بعد هی فکر میکنی... هی فکر میکنی...هی تو فکر فرو میری... آدما هزاران هزار سال با سوال زندگی کردن... همه چیز ما سوال-ه همه هویت و موضوعیت ما... "ایتس د کوسشن دت درایوز آس نیو! ایتس د کوسشن دت براوت یو هیر!*"... هزاران هزار سال آدما سوال درست کردن... هی هم این سوالها عوض شدن... با رشد بشر دوپا... البته اون اصلیاش، اون گنده گنده هاش که عوض شده خیلی تاثیر گذار بوده لابد... بعد این آدما نشستن فکر کردن یه سری جواب پیدا کردن... و الان هزاران هزار ساله که کار و زندگی آدما شده این که به همدیگه ثابت کنن، توجیه کنن، تو مغز همدیگه فروکنن، گاهی با منطق و گفتگو گاهی هم با هم با زور، با خشونت، با کتک و تو سری و پدر سوخته بازی که آقا جون حرف حرف منه... واسه این سواله جواب من درسته... مرد یه پا داره... اوه اشتباه شد... حرف مرد یکیه و مرغ یه پا داره... می پذیری یا بزنم تو سرت؟... جنگ راه انداختن... خون ریختن... که چی؟ که:

“Our answer to the great question is the only wise one, based on good science!”

تصورشو بکنین... 500 سال دیگه این “great question” چی میتونه باشه ... آیا واقعا 500 سال دیگه آدما به این نتیجه میرسن که: “no one single answer is ever the answer?” یا نه؟... حتما ببینید این اپیزودو... اپیزودها رو... این اولیش... اینم دومیش... البته از این لینک گوشه پایین هم میتونین آنلاین ببینین... فقط اگه دوس نداشتین فحش ندین لطفا... اوکی؟

* The Matrix

Saturday, August 11, 2007

حالا به حرف من ایمان آوردی؟... انگیزه... انگیزه همه چیزه... آدمی که انگیزه داشته باشه، هر کاری میکنه...

Wednesday, August 8, 2007

اومدش... بالاخره اومدش... علی... همخونه ای سابق که اینجا رو به قصد یو اس خواهد پیچوند... دیشب ساعت 3 صبح رسیدش... شاید اگه 6 ماه پیش یه موقعی ساعت 3 منو از خواب می پروند کلی شاکی میشدم... اما دیشب واقعا خوشحال شدم... اینجا همه از برگشتن و دیدن دوبارش خوشحال شدن... شاید هیچ وقت فکرشو نمی کردم اما واقعا این دو هفته آخر انتظارشو میکشیدم که برگرده... آدمیزاد موجود جالبیه... تو یه بازه زمانی 10 ماهه یه سری خاطرات خوب داشتیم یه سری خاطرات بد... به هر حال وقتی دو نفر دارن توی یه خونه زندگی میکنن طبیعیه که سر یه چیزایی با هم حرفشون بشه... اما علی دو ماه رفتش ایران و توی این مدت اون خاطرات بد، همه بگو مگو ها و اختلاف ها، همش مثل برف آب شد و چیزی که مونده فقط خاطرات خوبه... آدما موجودات جالبین واقعا... به هر حال چهار روز بیشتر اینجا نمیمونه و میره کلرادو و این یعنی که این چهار روز آخر رو تا خرخره باید خوش گذروند... اینجا مثل یه کاروانسرای بین راهه ... همه میان و میرن... و بالاخره باید یه روزی با همه خداحاقظی بکنی... حالا دیر یا زود... یه روزه هم بالا خره باید با آرش و الهام و ثمین و احسان و شهرام و لیلا و دیگران خداحافظی بکنی.... فقط مساله اینه که آیا واقعا مثل علی از تو هم خاطرات خوب میمونه یا که چی؟ ... وقتی که رفتی میگن خوب شد رفت یا میگن کاش بازم بیاد به ما سر بزنه... هممون سر و تهش چهار روز توی این کاروانسراهه هستیم... فقط نمی دونم چرا انقده سخت میگیریم این زندگی رو...

به هر حال داش علی، هر جا که میری خوش باشی و موفق!

Monday, August 6, 2007

به کانادا "لزب" بود شاعری .... به تهران کردن پاچه روزنامه نگری*
-----------------------------------------------

تصمیمتو گرفتی... فقط واسه اینکه بیشتر مطمئن بشی... آره... عکسش توی کیف پولته... یه نگاه واسه مطمئن شدن کافیه... میزنی بیرون... میزنی تو خیابون... آدما دارن دور و برت وول میخورن... سرتو انداختی پایین... روت نمیشه بالا رو نگاه کنی... از یه چیزی میترسی انگار... نه هوا گرمه... شاید بهتره نرم اصلا... ای بابا... مثلا میخوای بری یه سی دی بخریا... اما هوا بد گرمه... نفست بالا نمیاد... به شمارش افتاده... قلبتم داره تالاپ تالاپ میزنه... نه انگار این واسه گرما نیستش... این دلهره... این دلهره لعنتیه که داره خفت میکنه... حالا چی میشد یه چیز دیگه میخواستش... لعنتی... یه آلبوم از التون جان... حالا مجازه ها... دارا راارااراام... اصلا اسم التون جان که میاد تمام تنت میلرزه... دستت عرق میکنه... تمام بدنت عرق میکنه... همینجوری عرقه که داره از پیشونیت میاد پایین و از نوک دماغت میچکه رو زمین... پاهات داره رو زمین کشیده میشه... یه چیزی میگه نرو... دستتو، دست لرزونتو میکنی تو جیبت و کیف پولتو در میاری... اولین چیزی که میبینی عکس اونه... یکم روحیه میگیری... لرزش پاهات کمتر میشه... به هر حال انگیزه خیلی مهمه... اما خوب این زیاد دووم نمیاره... به هر حال دوسش داری، ولی خوب نباید ریسک کنی... هزار تا چیز دیگه هم هستش که میتونی واسش بخری... به خاطر اونم که شده باید مواظب خودت باشی... با خودت میگی ریسک نکن خره، دنبال درد سر میگردی... اما چیکارش میشه کرد... اون اینو خواسته... این التون جان لعنتی رو... مغازه هه زیاد دور نبودش، اما انگار که یه قرن طول کشید... اینجا خوب خنکه... یه کم سی دی ها رو ورانداز میکنی... از نگاه آدما فرار میکنی... از اینکه چشمت به چشمشون بیفته یه وقت... یه آشنا شاید... ولی تا کی؟ بالا خره باید تصمیمتو بگیری و کارو یه سره کنی... اوناهاش.. اونجاست... سی دی لعنتی... یه نفس عمیق... اینه... ورش میداری... با اعتماد به نفس کامل ورش میداری می بری میزاریش رو پیشخون... دختر فروشنده میاد... یه کم وراندازش میکنی... نه زیاد که فکر کنه داری میخوریش با نگاهت... یه لبخند... یه لبخند خوشگل کوچولو در پاسخ... ای بابا ... اینم کیس خوبیه ها... خیلی خوبه... از اون که بهتره که....

- التون جان؟!؟... مطمئنی؟!؟

دوتا دستتو میکنی تو جیبت و فشار میدی تا لرزشش معلوم نشه... یه تیکه کاغذ ته جیبته... یه تیکه روزنامه... همون که مامانت از تو روزنامه امروز کند... بچه جون این دختره ارزش دردسرشو نداره... نکن این کارو با خودت... میخوای هممونو دق بدی؟...بری زندان من واست کمپوت نمیارم ها... من ملاقاتت نمیام ها... حالا خود دانی... بیا.. "روزنامه شرق توقیف شد..." ... به جرم مصاحبه با یه خانم شاعر مقیم کانادا که از شانس بد، معلوم شده خواهرمون "لزب" تشریف دارن!!! ... ببین بچه اون زنه رو که هیشکی نمی دونست "لزب"–ه ... اما این التون جان رو که دیگه عالم و آدم میدونن... واسه اون روزنامه تعطیل شد، ببین با تو چیکار میکنن... رحم به جوونیت بکن... صداش دوباره تو گوشت میپیچه... مطمئنی؟

- مطمئنی؟؟

- میتونم ازتون یه درخواستی بکنم؟ یه چیز خصوصی...

یه هفته بعد... یه جای خنک نشستی داری شکلات گلاسه میخوری... یه لبخند زیبا... و عکسی که دیگه تو کیف پولت نیست...

----------------------------------------------------------------------------

مردم از خنده.... آخه خداییش آدم شاخ درمیاره... مملکت گل و بلبل که میگن همینه دیگه... شرق توقیف شد... تنها روزنامه ای که واقعا میشد بهش گفت روزنامه... حالا اینش که قطعا خنده دار نیست، بلکمم گریه داره... اما دلیل توقیف بامزه بود... یعنی آی بامزه بود... آی بامزه بود... مصاحبه با یه خانم شاعر مقیم کانادا که از شانس بد، خواهرمون "لزب" تشریف دارن!!!... یعنی دلیل از این کشک تر میشه تصور کردش آخه؟؟ ... دلیل اند الیپتیک... تصور کن!!! ... نه جون من فکرشو بکن... حالا من البت نمی خواستم که این خانوم شاعره رو با التون جان مقایسه بکنم، ولی خواییش اینا تو شرق دیگه هیشکی رو نداشتن بیان باهاش مصاحبه بکنن... همین یه دونه مونده بود فقط؟ البته در مورد چیزی که هیچ تخصص یا استعدادی ندارم نباید نظر بدم اما من شعراشم نیگا کردم چیز مالی نبود که...
* چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید... منظور همون روزنامه نگار است...


No comments

Friday, August 3, 2007


-- دنیا رو میبینی...
-- ؟!؟
-- جیگرش به یکی دیگه میرسه، خون جیگر خوردنش به ما!!!!


از عشق تا نفرت فاصله ایست فقط به اندازه یک رفتار احمقانه...

Thursday, August 2, 2007

پریشب با احسان و ثمین رفتیم The Simpsons Movie ... ایول ... خیلی حال داد... از این سریالهاش که خیلی بهتر بود... برای اولین بار توی این بلاد غربت یه صف دیدیم که از سه چهار نفر بیشتر بودش!! ... سانسی که ما رفتیم سولد آوت شده بود و مجبور شدیم واسه سانس بعد وایسیم... یعنی اگه این همه که این احسان سیمسونز دوس داره چیز دیگه دوس داشتش حتما به یه جایی می رسیدش... ولی خداییش می ارزید... روحمون شاد شدش...

دیشب هم با نیل و دوست دخترش کریستینا رفتیم شام بیرون.... حالا من خر میدونم سوشی دوست ندارم ها... انقده که اینا اصرار کردن بریم سوشی، بریم سوشی، دیگه مام گفتیم جهنم یه بار دیگه امتحان میکنیم شاید این دفعه خوشمون اومد... اما خداییش چیز خوبی واسه ما پیشنهاد داد این آبجی... کرب!... چیز... خرچنگ... یعنی سوشی خرچنگ با هات ساس چیز ردیفی میشد.... حالا کباب برگ که نبود ولی خوب بود... حالا این کریستینا خودش یونانیه... این سوولاکی به اون خوبی خودشون که مثل کباب چنجه میمونه رو گذاشته اومده عاشق سوشی شده... اییییش...

پ.ن. اوه راستی امروز 2 آگوسته.... تولد اریک کارتمن-ه!!! .... آاااااووووووسام...

Wednesday, August 1, 2007

What shall we use to fill the empty spaces where we used to talk?
How shall I fill the final places?
How should I complete the wall...