Sunday, September 30, 2007

من از آن روز که دربند توام آزادم



-------------------------------------

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ........................... ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر .. سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم .................... طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم ...................... غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم ................... قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را ............... یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه .............. شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس ............. تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم


Wednesday, September 26, 2007

عجیبه... نمی فهمم... واقعا نمی فهمم... یعنی خودمو نمی فهمم... خودمو درک نمی کنم... دوتا اتفاق تقریبا مشابه با کیفیت کم و بیش مشابه داره واسه دوتا از دوستام میفته... احساس اونهام کم و بیش مشابه-ه... در قسمت پایین تنه هر دوتاشون مراسم جشن و پایکوبی و عقد و عروسی برپاست... فقط این وسط احساس منه که نسبت به این دوتا اتفاق فرق میکنه... برای اولی برادرانه خوشحالم و برای دومی برادرانه نگران... عجیبه ها... نمی دونم... شاید به خاطر اینه که اولی بزرگتره و عاقلتر و کارهاش عموما منطقی تر و دومی کوچکتره و لجبازتر و کارهاش ماشالا... شایدم که همه خوشحالیم رو واسه اولی خرج کردم و به دومی فقط نگرانیش رسید... و شاید برعکس... یعنی واقعا ماها اینجوری هستیم؟؟... خوشحالیمون و نگرانیمون سقف داره؟... اگه زیادی خوشحال بشیم یهو نگران میشیم که چی شد که یهو انقده خوشحال شدم؟... حتما یه چیزی ایراد داره این وسط!؟... هان؟...

عجیبه... این نگرانیه... و به دنبالش این صدایی که میگه...

”never judge people”

ای آقا... همه آبادن و خراب منم...

فقط!!!

پ.ن. روی "ط" تاکید شود حتما!

Tuesday, September 25, 2007

ایول... یه خبر خوب... یه خبر خوب... ایول...

پ.ن. البته این روزا از همه طرف داره خبرای خوب خوب میرسه...

Sunday, September 23, 2007

شیخ فرزانه و استاد علامه، برادر علی ونگز دامت اضافاته، یک پستی در مورد یه مصاحبه قدیمی کاپوچینو گذاشته بود که ما لینکش رو با کلی احتیاط و محافظه کاری برای تعدادی از دوستان فرستادیم... حالا پسرا هیچی، ولی خداییش دخترای ایرونی که ماشالا... حوصله نداشتیم با لنگه کفش بیفتن دنبالمون... حالا دیشب برعکس، با وردنه افتاده بودن دنبالمون که چرا واسه ما نفرستادی؟!؟! والا من اگه میدونستم انقده حال میکنین که واسه همه سند تو آل میکردم... ایناهاش این لینک پسته تو وبلاگ علی ونگز!

Saturday, September 22, 2007




گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی، لیکن به دست نآیی

Monday, September 17, 2007

یه سال پیش، یعنی حدودا یه سال پیش، دقیقا یه سال و بیست و دو روز پیش، صبح یه روز تابستون 2006، روز 26 آگوست، شازده پسر قصه ما با کلی ذوق و شوق از خواب پاشدش، دست و روشو شست، کفشاشو پاش کرد، با خانوادش خداحافظی کرد و پا به راهی گذاشت که راستشو بخواین خودشم زیاد تو پیچ و خم هاش وارد نبود... اما خوب سربازیه دیگه، حرف حساب نمیفهمه که... این شد که مسافر قصه ما بارشو بست و پا شد اومد کانادا که دکتر بشه!!! شازده پسر ما دلش خوش بود که یه نفر بهش لقب جامعه شناس مادرزاد داده، اما حواسش نبود که اون یه نفرو اینجا داره ول میکنه و میره... تنها... تنهایی که بعدها معنیش رو واقعا لمس میکنه...

روز اولی که پام رو تو این دانشگاه گذاشتم یادمه... احسان و اشکان تیم استقبال از من بودن و احسان منو برد با ثمین هم آشنا کرد و من هنوز تو کف این بودم که تو این شهر، این دانشگاه، این ساختمون چرا همه چی بوی نم میده!!!! قیافه ثمین یادمه وقتی من داشتم نقشه دانشگاهو بو میکردم... هنوزم این سه نفر جزو نزدیکترین دوستای من هستن هرچند که دوستای نزدیک من اینجا به سه نفر خلاصه نمیشه...

هنوز دو هفته نبود که اومده بودم و داشتم حین دوچرخه سواری سیر آفاق و انفس میکردم که با کله رفتم تو چمن و خنده علی خ در پی فریاد من که: "علی خون، علی!" و رفتیم الهام ما رو پانسمان کرد و بدین ترتیب با دوتا آبجی هامون آشنا شدیم... الهام و لیلا... هفته بعدشم طی یک پروسه به شدت با مزه رفتیم با شهرام و اشکان و علی تنیس... و این تنیسه و جا موندن کلاه من تو ماشین شهرامو دوستی با داش شهرام که اونم تبدیل به یکی از بهترین دوستای من تو کانادا شدش... و مجید با اون سبک آشپزی و سبک تفکرش و قدرت بالاش در تحلیل مسائل که مثل خودم بود و نشون میداد یه بچه حلی اصیله (اوریجینال!) وقتی که مجید و محبوبه رفتن کاملا محسوس بود که یه چیزی از جمع ما کم شده... و آدمهای دیگه ای که یکی پس از دیگری هی اومدن و به دایره دوستان و آشنایان من هی اضافه کردن... آرش و پدرام که ژانویه اومدن و دوتا بهترین دوستای من توی این ده هستن و خلاصه آدمای دیگری که همینجوری دارن میان و این دایرهه هی داره گنده و گنده تر میشه...فقط امیدوارم که نترکه...

این همه آدمها که گفتم و بسیاری که نگفتم یه خاصیت مشترکی دارن... همشون از یه مملکت دیگه پاشدن اومدن اینجا برای درس خوندن، حالا مستر یا PhD یا مثل بعضیا پست داک!!! و توی یه کشور دیگه، یه گروه اقلیت تحصیل کرده ای رو تشکیل دادن که خواسته یا ناخواسته قسمت زیادی از دنیای همدیگه رو تشکیل میدن... آدمهایی با شخصیت ها و رفتار ها و ارزشها و ضد ارزشهای کاملا متفاوت که همه صبح با هم کار میکنن، شب هم با هم تفریح... جامعه ای که بر خلاف اونچه که تو ایران بود، آدمای توش خیلی تاثیرشون روی هم زیاده... این از یه جهاتی خوبه و بالطبع از یه جهاتی هم بد... شاید یه روز یه کتاب نوشتم به نام "جامعه تنگ و دشمنان آن"!!!... این جامعه ما جامعه تنگه... نه مثل جامعه بسته در مقابل جامعه باز... که یه جامعه ایه که همونطور که گفتم آدما زیادی توی زندگی همدیگه درگیر هستن و بعضی وقتا این قضیه دردسر ساز میشه... اما همونطور که گفتم جایی که 25،30 نفر هستن که وابستگی فرهنگی زیادی با هم دارن همینه که هست کاریشم نمیشه کرد... مثل ما مثل آدماییه که کشتیشون شکسته و تو یه جزیره نسبتا سرسبزی گیر افتادن با یه جامعه ای از موجودات بومی خنگ که برای فهمیدن زبون و فرهنگشون باید کلی زور بزنی و عملا ارتباطت با اونا قابل صرف نظر کردنه... بالاخره باید یه جوری بین خودمون با مسائل کنار بیایم...

توی این یه سال زندگی تنها، زندگی دور از خانواده، خیلی چیزا یاد گرفتم... منی که تو تهران دست به سیاه و سفید نمی زدم، اینجا وقتی آشپزی میکنم هفت تا خونه اون ورتر دلشون غنج میره (خداییش اعتماد به نفسو حال کردین؟!؟! خودم یه لحظه کف کردم!) ... یاد گرفتم (مجبور شدم که یاد بگیرم) که چه جوری خودمو جمعو جور کنم... این زندگیه شادی داره، غم داره، سلامتی داره، مریضی داره، مهمونی رفتن داره، مهمون دعوت کردن داره و خلاصه خیلی کارای دیگه که مامان و بابا یه زمانی سه سوته ردیف میکردن و خودت نمی فهمیدی رو وقتی که خودت مسئول همشون باشی و بخوای که انجام بدی اولش درد داره ولی کم کم یاد میگیری و لذت بخش میشه... دیدین میخوان از اون سربازی کوفتی تعریف کنن همش چی میگن؟؟ "باید بری سربازی تا مرد شی!" اینجا دقیقا همینطوره... مرد میشی... با این تفاوت که فکر نمی کنی که عمرت داره تلف میشه... احساس میکنی که توی این دنیا تو هم یه عضو مفیدی هستی...یه گوشه یه چیزی رو گرفتی، داری کمک میکنی یه باری ورداشته بشه، یه چرخی بچرخه... آره دیگه خلاصه تنها زندگی کردن توی یه مملکت دیگه چیز جالبیه...

اما از همه اینا که بگذریم مهم ترین درسی که من توی یک سال گذشته از زندگی گرفتم اینه که عمیقا و قلبا به این نتیجه رسیدم که آدمها رو همون جوری که هستن ببینم، همون جور که هستن بپذیرم، همون جور که هستن دوست داشته باشم و بهشون احترام بذارم... در موردشون قضاوت نکنم و تصمیم نگیرم... این چیزیه که امروز واقعا بهش اعتقاد پیدا کردم و چند ماه گذشته سعی-م این بوده که بتونم اینو به به دیگران هم منتقل کنم و بهشون حالی کنم که من چجوری فکر میکنم... به هر حال همونجور که گفتم هممون توی یه جزیره گیر افتادیم و توی جامعه به این کوچیکی یه روزی به هم نیاز پیدا خواهیم کرد... امروز من واقعا همه آدمای این جامعه رو فارغ از اینکه اونا نسبت به من چه نظری دارن، راجع به من چی فکر می کنن و چی میگن، دوستشون دارم و به رفتارهاشون یاد گرفتم که احترام بذارم حتی اگه بر علیه منافع من باشه...

الان که دارم این پست و مینویسم منتظرم که این آرش بالاخره کی میاد، یه کم تب دارم، جوجه کبابام داره تو فر جلز ولز میکنه و cranberries داره تو گوش من فریاد میزنه که:

I love you just the way you are
I love you just the way you are
I´ll take you just the way you are
Does anybody love the way you are?

Saturday, September 15, 2007

بازگشت غرورآفرین آبجی ثمین و حاج آقا (دنیا رو میبینین والا!!!... قبلاها میگفتن بازگشت حاج آقا احسان و ضیفه محترمه!!!...امان از این فمینیسم پنهان!) به شهر شهیدپرور ویندزور را گرامی میداریم...

جمعی از کسبه و اراذل و اوباش محل

پ.ن. این پست بنابر درخواست و اصرار نامبردگان تحریر شده و ارزش دیگری ندارد.

Tuesday, September 11, 2007

رفتم یه کم چیپس بگیرم و سالسا با یه ظرف ماست که ماست موسیر درست کنم، که شب بچه ها بیان اینجا... بارون گرفت... از اون بارونا که اگه تنها زیرش قدم بزنی یه جاییت میسوزه...


سوخت...

Monday, September 10, 2007

هــــــــــــــی.... زندگانی همچنان ادامه دارد...

اگه یه قصر هم بود تا حالا اسباب کشی–ش تموم شده بود... خوب البته معلومه که همه این مدت رو من اسباب کشی نمی کردم! اگه خیلی وقته که ننوشتم خیلیش از ک.گ. بودنم ناشی میشه ... ولی واقعا که بد چیزیه... یعنی دردسر ها.... اه... ماجراهایی داشتش این اسباب کشی... فقط دست اشکان و پدرام درد نکنه که اومدن و کمک کردن... به قول معروف a friend in need, is a friend indeed! وگرنه تو مهمونی و خوشی دوست بودن که هنر نیست... به هر حال دستشون درد نکنه... راستش از خود من بیشتر زحمت کشیدن و خسته شدن بنده خداها... البت رانندگی با کامیون یو-هال هم خیلی چیز ردیفی بود ها! حالا خونه جدید خوشگل شده... مخصوصا اون میزه که جلوی پنجره-ست و زیر لوستر... با یه سفره گوگوری و دوتا شمعدون... ایول... یه شام رمانتیک!