Friday, November 30, 2007

1- یک پستی نوشته بودم در راستای این دو تا پست قبلی، سراب و یزدگرد. دادم آرش بخونه، بنده خدا کارش به آب قند کشید از بس که دپ بود این پست. می‌بینید تو رو خدا، سفره دلمون رو هم بخوایم باز کنیم واسه کسی، آتیشش آب میکنه طرف رو. حالا ببینید که ما داریم چی می‌کشیم انصافا. خلاصه این شد که اون پست آپ نشد که شما دوست عزیز کارتون به آب قند بکشه دیگه من اونجا نیستم...

2- این آبجی الهام هم خداییش خوب نعمتی بود ها اینجا در کنار ما. قدرش ندانستیم. قرقر ما رو گوش میکرد همیشه. هر وقت هم گفتیم بریم یه فیلم ببینیم، پایه بود بنده خدا. تنها کسی هم که هر ده تا فرمان دکالوگ رو با ما نشست ببینه همین آبجی الهام (حفظه الله) بود. حالا الان موندم لنگ یه آدم پایه که چهار تا فیلم درست و حسابی باهاش ببینم. این آرش که صبح تا شب و ایضا شب تا صبح آفیس-ه. کلا روی ریسرچ رو به صورت زشتی کم کرده علی الظاهر!

3- جسارتا عرض کنیم که اینکام فری میباشد! جهت یادآوری صرفا!

4- برادران انگلیسی یه ضرب‌المثلی دارن که میگه دونت بایت د هند دت فیدز یو. فارسیش میشه اینکه اگه ممکنه که یه روزی، شایدم همون روز به یه نفری احتیاج پیدا کنی، بهتره که زیاد گنده‌...وزی نکنی و سعی کنی روابطت رو باهاش خوب نگه‌داری. حداقل بد نکنی. در کل به نظر من بهتره که آدم روابطش رو با همه در یه حد معقولی خوب نگه داره فارغ از اینکه حالا به کسی نیاز پیدا خواهد کرد یا نه. اینو فقط برای برادر الف گفتیم، جاست این کیس!

5- یک دوست نازنین دیگر ما از قرار معلوم پذیرش گرفته از یک دانشگاه خفنی در سوئیس که حالا ما به شما نمیگیم که اول اسمش ای‌پی‌اف‌ال –ه. فقط قضیه اینه که پروژه این خواهرمون با یه دانشگاه دیگه‌ای تو یه شهر دیگه‌ای مشترکه که باید بره و اونجا کار کنه! حالا غم ورش داشته بود که اونجا فقط سی هزار نفر جمعیت داره!!! براش سرچ کردیم و با عدد و رقم اثبات نمودیم که خواهر من همون لوزان هم که خود ای‌پی‌اف‌ال توشه همش صد و بیست و هشت هزار نفر جمعیتشه!!! تو چیز زیادی از دست ندادی الردی!! ته دلم هم یواشکی کلی به ده خودمون نازیدم. بابا اینجا دویست و خورده‌ای هزار نفر جمعیت داره. میشه هفت برابر این نوشاتل! دو برابر لوزان! و فقط یک چهلم تهران!

6- گفتم سوئیس یاد اون یکی دوستمون تو همون ای‌پی‌اف‌ال افتادم که هی از این می‌ناله که اینجا گیر افتادم بین یه سری مهندس! (این مهندس اینجا تقریبا یه جورایی فحشه!) که هیجان انگیزترین کاری که تو عمرشون کردن طراحی یه آنتن فلان و فلان بوده که تو بهمان فرکانس فلان کارکرد رو داشته. و یه جوری هم این قضیه رو با آب و تاب و شوق و ذوق تعریف میکنن که آدم احساس میکنه طرف داره راجع به معشوقه‌اش صحبت میکنه! حالا خود خواهرمون هم مهندسه‌ها! ولی خوب بین مهندسام آدم حسابی پیدا میشه دیگه! اما خداییش راست میگه! ما هم از دیرباز زبون مهندس جماعت رو نمی‌فهمیدیم. چیزهایی که واسشون جذابه واسه ما نیست خوب! هی نگاه می‌کنیم می‌بینیم که تو مهندس جماعت یه خانم مهربون صاحب کمالات که بشناسیم بگیم عمرا یافت نمیشه! از طرف دیگه اینجا این خواهرانمون هم میگن که تو مهندس جماعت یه پسر خوب سخت پیدا میشه (توجه دارید که نگفتیم عمرا!). تو کل دوران تحصیلمون فقط یه نفرو دیدیم که از مهندس جماعت تعریف کنه و اون هم همانا خواهر کریستینا بودش که یه بار داشت جلوی یه پسره فیزیکی کیوتی میگفت که آره این پسرای الکتریکال، که ماها باشیم، خیلی "کول" تشریف دارن. خلاصه اینکه داشتیم فکر می‌کردیم این مهندسا بدبختا (دور از جون ما) مصداق بارز "خسر الدنیا والاخره" هستن بنده خداها. خدا ایشالا همشونو به راه راست هدایت کنه... آمین!

7- در راستای پست قبلی یهو نمی‌دونم چرا یاد جنگ قادسیه افتادم و اون تنگه‌ای که سپاه ایران توش شکست خورد! همینجوری یهو!

8- دیروز فیلم سیلوستر رو دیدیم که خیلی ملوس و شیطون بود! خدا به بابا و مامانش ببخشدش واقعا! این سیلوستر یه بچه گربه پرشین کیوتیه که دوستان عزیز ما به فرزندی قبول کردنش. نه همینجور مفتی البته بلکه به قیمت 350 دلار!! پولدارن دیگه. قراره که سیلوستر عزیز سه هفته دیگه بهشون تحویل داده بشه! اون خانومه که موسسه تولید گربه (فکرشو بکن به این شغل چی میگن آخه!؟) رو داره هر هفته هم یه عکسی فیلمی چیزی میفرسته واسه پدر و مادر آینده‌اش که الان یکی‌شون وال‌پیپر لپ‌تاپ مامانشه! حالا اگه تازگی‌ها نرفته بودیم خونشون تلپ بشیم قصد داشتیم ژانویه بریم با این سیلوستر ملوس بازی بازی کنیم! داشتیم با آرش فکر می‌کردیم که ما هم بریم یه بچه گربه اداپت کنیم، برای تحکیم بنیاد خانواده!

9- کلا یک ماله باید کشید این وبلاگستان عزیز رو. هی ما خسته و کوفته میایم وبلاگ امت رو چک می‌کنیم هیشکی آپ نکرده. باز خدا این دوستان رو از ما نگیره که هر از چندی یه چیزی می‌نویسن. اینا نبودن ما دق می‌کردیم جدا!

10- این یاهو گیمز هم خوب چیزیه‌ها! همینجوری عرض شد، صرفا برای اوقات بیکاری.

11- آقا این سلمونی مجازی رو هم اگه نشنیدید بدوید برید بشنوید که از دستتون میره. جسارتا یه 8 تا پست پایین‌تر. هرکی که شنیده اومده تعریف کرده. استثنایی‌ترینشون هم اینه که همون دوستی که خدا بهشون تازگی بچه گربه داده رفته تو بیمارستان و در حالیکه پدرشون روی تخت بیمارستان بودن، اینو از آی‌پادش براشون پخش کرده که واقعا باعث حیرت ما شد. دیروز هم شنیدیم که عمل پدرشون موفق بوده و خدا رو شکر حالشون بهتره.

12- دیشب این دل و روده‌ام داشت به هم می‌پیچید بدجور. یه هفته هی من غذا درست کردم، باقالی‌پلو با گوشت، فسنجون، اسپاگتی ردیف. دیشب به آرش گفتم تو غذا بپز که ما خسته‌ایم. یه پیتزای آماده گذاشت تو فر و یه دو تا تیکه ماهی سالمون هم تو اون یکی فر (تستر)! خلاصه اینکه یه پیتزای خمیر خوردیم با یه سالمون نیمه خام! دل و رودمون رو به زور چایی نبات خفه کردیم که شب بذاره ما بخوابیم! حالا خداییش آشپزیش خوبه بنده خدا ولی جاست این کیس الان حال کردیم حالشو بگیریم!

13- هفته پیش با آرش داشتیم نگاه می‌کردیم به وبلاگستان فارسی. خداییش ما این همه زور می‌زنیم، فسفر گرانبها رو دود می‌کنیم پست می‌نویسیم، هیشکی نمیاد یه کامنت واسه ما بذاره. بعد بعضیا یه سری اراجیف چیپی می‌نویسن، 20 تا 20 تا کامنت دارن. درسته آخه؟... انصافه؟...

14- همین دیگه. زیاده عرضی نیست...

Wednesday, November 28, 2007

یزدگرد

تاریخ داره تکرار میشه... فقط این دفعه یزدگرد منم... من... یزدگرد سوم... آخرین پادشاه ساسانی...


Sunday, November 25, 2007

سراب

1- وقتی وسط برهوت، برهوت تاریک بی‌رحم، گم شدی، یهو یه نور از دور پیدا میشه...به خودت میگی که خودشه... خلاص... وسط اون بیامیدی این میتونه یه شانس یک درصدی باشه یا کمتر... اما همه شانسته... کل زورتو میزنی برسی بهش... همه چی تو فدا میکنی به پاش... اما اون شانس، اون دریچه نور، جلوی چشمت خیلی ظالمانه بسته میشه... خیلی خیلی ظالمانه... تازه میشه مثل قبل... فقط با ابن تفاوت که همه چیزت، از همه بدتر همه امیدتو از دست دادی... و اینه که داره میسوزوندت... بد...

2- دلم تنگ شده واسه اون سکوت... سکوت که نه، آرامش... سکوت نیست، که صدا هست... صدای گنگ و مبهم اطرافت که توی آب میشنوی... جدی جدی آب یعنی آرامش... وقتی که از همه کس و همه جا خسته شدی... وقتی سرتو میکنی تو آب آروم میشی... دلم تنگ شده... دلم تنگ شده واسه اون آرامش... واسه فاصله دو هواگیری متوالی یک شنای قورباغه... وقتی کف استخر جلوی چشمت میره عقب... نورای تو سقفو میبینی تو آب و اون صدای خوب... اون صدای آرامبخش...تو فاصله دو هواگیری متوالی یک شنای قورباغه!

هوا سرد شده و ریسک استخر رفتن زیاد... تو این هوا یه سرما بخوری یعنی یه هفته افتادی... شیرین...

Monday, November 19, 2007

L'été Indien

On ira où tu voudras, quand tu voudras
Et on s'aimera encore, lorsque l'amour sera mort
Toute la vie sera pareille à ce matin
Aux couleurs de l'été indien…


Sunday, November 18, 2007

آقا بعد قریب دو ماه که موبایل ما پکیده بودش، امروز رفتیم بالاخره یه گوشی نو خریدیم به یمن قدم آبجی لیلای گل... خلاصه اینکه بزنید زنگ... حله...

Saturday, November 17, 2007

حکایتی از ابراهیم نبوی در روز:

"ملک‌زاده‌ای را نوکری بود تندخوی و بزغاله‌ای نکته‌گوی، و برغاله چنان بودی که هر چه ‏سووال کردی به یک کرت جواب دادی و در هیچ مساله در نماندی، و نوکر به هر کجا برفتی ‏شری موجود گشت و چون بیامد، مردمان را از ملک روی برگشت، تا روزی نوکر خواست به ‏خراسان همی شود، پس ملک زاده بزغاله را پرسید: «با این چه کنم که دائما در سفر است، زین ‏حالت او ملک مرا در خطر است.» بزغاله همی ریش جنبانده و گفت: این چون بماند سخن گوید و ‏در خطر مانی، چون به سفر رود، سخن گوید و در خطر مانی، او را بگوی تا به سفر نرود و سخن ‏نگوید تا ملک با تو ماند و اسب تو گردون را جهاند. تا نوکر بیامده و دیگر نوکران و مخبران ‏سعایت بزغاله نزد او بکردند، پس بزغاله را به بیابان برده کارد بر حلقش بمالید و گفت:‏

بیت
برغاله مشو کز دو جهان رانده شوی ...... نی گاو بمانی و نه خر خوانده شوی

افسوس که بزغاله شدی حرف زدی ... بزغاله مشو که این چنین مانده شدی

پس نوکران بزغاله همی کشتند و حکم گاوان و گوساله‌گان را به جای ایشان نوشتند."

دیالوگ فضایی 3

- وااااااای من این رژه پنگوئنها رو دیدم... خــــــــــــــــیلی خوب بودش... رمانتیک بودش خیلی... ببین، یه چیزی...

- چی؟

- به نظرت من میتونم برم با یه پنگوئن نر دوست بشم؟؟

- ؟!؟؟؟!؟!؟!!!؟؟!؟!

- خیلی جنتلمن بودن آخه!!!!

- ؟!!!!؟!؟!؟؟!؟!!!!؟!؟!؟؟!؟

Tuesday, November 13, 2007

آقا هدفون دارین جسارتا؟... بذارین گوشتون...چپ و راستشم درست بذارین... آفرین... بعدش این فایل رو دانلود کنین و گوش کنین... چشماتونم ببندین... همین دیگه...

مع... مع... مـــــــــــــــــــع..... مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!

پ.ن. آقا ما شعورمون همین قدره دیگه... چیکار کنیم؟!


اَ-فاکین-میزینگ.... آقا ما رسما فر خوردیم... بد جور هم فر خوردیم... همین الان این march of the penguins رو دیدیم... اوه اوه... حیرت آوره... ببینین حتما...

Monday, November 12, 2007

Free your mind!
Free your mind!
Free your mind!
Free your [f...in'] mind! don't you get it?


دهات ما با اینکه داهاته، یعنی واقعا خیلی داهاته، باز هم یه چیزایی داره که بعضی وقتا خوبه.... مثلا من خاطرم نمیاد که تو ایران، مثلا تو یه شهر بزرگ و مهمی مثل شیراز، ما جشنواره فیلم داشته باشیم، اما این هفته تو ده دویست و پنجاه هزار نفری ما یه جشنواره فیلم بودش به مدت یه هفته... تصور کن... اون کجا و این کجا... شیراز اصلا با اینجا قابل مقایسه نیست، اما اینجا یه جشنواره فیلم داره که هرساله برگزار میشه به صورت کاملا جدی و منظم... بعضی وقتا وقتی اونجا رو با اینجا مقایسه میکنی میفهمی که مدیریت درست و حسابی چه تاثیری داره... اینکه قدر یه ذره فرهنگ و تاریخ حداکثر دویست سالشون رو میدونن و حفظش میکنن و ازش پول در میارن...

آقا جای شما خالی رفتیم و بالاخره پرسپولیس رو دیدیم به سلامتی... با حضرات ایمان و آرش... تو همین جشنواره مسبوق الذکر... خیلی حال کردم... واقعا خوب ساخته شده بودش... هر چند که از نیمه فیلم به بعد دیگه از اون شوخیا خبری نیست و فضای فیلم خیلی نوارِ نوار میشه، اما خوب واسه این که کتاب اینجوریه... یعنی که این عزیزان مرجان خانم ساتراپی (من قبلا فکر میکردم که مرجانه هستش... اما پریروز فهمیدم که نچ، مرجان درستشه) و برادر ونسون نمیدونم چی چی خود خود کتاب رو فیلم کردن، با کمترین تغییر... و خوب قضیه اینه که کتاب واقعا تلخه... هرچند که یه ذره می‌خندونه بعضی جاها، اما واقعا تلخه... اگه ندونی که این فیلم واقعا زندگی کسیه که اونو نوشته و کارگردانی کرده، اگه ندونیکه این فیلم خود واقعیته، ممکنه با خودت فکر کنی که چرا از یه جایی یه به بعدش اینجوری ادامه پیدا میکنه... خوب میتونست داستان رو جور دیگه ای ادامه بده که قشنگتر باشه... اما مشکل اینه که ساتراپی داستان نمیگه... بلکه داره اون چیزی که اتفاق افتاده رو تعریف میکنه و جاهای تلخ یا بیمزشم تعریف میکنه... و زیبایی و جذابیت رو فدای بیان حرفاش میکنه... فیلم دقیقا خود کتابه... و جلوه های انیمیشن خوبش به همراه موسیقی خیلی خیلی قشنگش جذابیت و کشش-ش رو بیشتر هم کرده... اون صدای تار وقتی که داره ایران رو ترک میکنه و اون گلای یاس که اول و آخر فیلم میاد و میره...

دوست داشتم که پرسپولیس رو با یه نفر غیر ایرانی ببینم، ببینم که یه نفر که ذهنش مثل ماها بایاس نشده چه نظر و دیدگاهی میتونه داشته باشه نسبت به فضایی که ساتراپی ترسیم میکنه...

خوب دیگه... خلاصه اینکه برید ببینید... اگه هم دهتون جشنواره نداره می‌تونید حقوق خالق اثر رو بیخیال بشید و برید دانلود کنید ببینید... اگه جایی هم پیدا کردین که میشد دانلود کرد به ما هم بگین...

Wednesday, November 7, 2007

- آخی، طفلکی پسره آمریکایی، بیچاره زنش ایرانی بود!!!

(یک خانم ایرانی محترم)

پ.ن. (یک خانم ایرانی محترم متاهل)

Saturday, November 3, 2007

از سلبریتی تا راهبه

آدم جالبی باید بوده باشه... زیبا و جذاب... و قطعا بسیار دوست داشتنی... با اون اندام... اون رنگ زیبای تنش... اون ظرافت... آدم مهمی بوده شاید... یه سلبریتی...

همه که رختاشونو ریختن، تازه پرده برداشت از چهره... از اون اندام، اون قامت، اون رنگ... سخت بود مقاومت جلوی زبون‌بازی باد... تو گوش هر کدومشون یه چیزی گفت و خام­شون کرد به یه لحظه، به یه آواز... همه که برگاشونو ریختن اون تازه داشت به رخ می‌کشید همه اون چیزهایی رو که دیگران از دست داده بودن... اما سخته طاقت آوردن جلو زبون‌بازی باد...

بعضیا میگن که این درختا خودمونیم... خود ما... خود ما آدمها، در زندگی بعد از مرگ... اون، سلبریتی، آدم جالبی باید بوده باشه... زیبا و جذاب و دوست داشتنی... خوش اندام... با اون رنگ زیبای تنش... اون ظرافت... اون دستهاش، اون آغوش که باز کرده تا وسط کوچه... این درختا خودمونیم... خود ما... هر نارونی مادر مهربونی بوده و هرکاج زمخت و سرسختی، راهبه‌ای که هیچ وقت هیچکس ندیده اندامشو، برهنه... هیچ وقت سر نداده به عاشقانه-ی باد...

همه رختاشونو ریختن و حالا فقط اونه که داره عشقبازی میکنه با باد... نیم برهنه... و هنوز زیبا...

Friday, November 2, 2007

دارم کم‌کم باور پیدا می‌کنم به سوپرنچرال... به ماورای طبیعت...

دوستی دارم که مدتها بود ازش خبر نداشتم... حدود 6-7 ماه... دیگه آنلاین نمی‌شد... نگران وضعیت بیماریش شدم... دیروز زنگ زدم بهش، ایران... کسی گوشی رو برنداشت...

صبح اومدم دیدم که یه ایمیل زده بهم...

Thursday, November 1, 2007


نمی‌دونم چیه رازش... یه رازی هست بالاخره... آخه واقعا چجوری میشه که یه کتاب رو باز کنی... یه سری نوشته که شونصد سال پیش نوشته شده... یه کسی اونو نوشته که هیچ ایده‌ای نداشته راجع به تو... بعد اون شعری که میاد واقعا یه ربطی داشته باشه به اون چیزی که تو دل تو هستش... عجیبه... قابل درک نیست... اون فقط یه نوشته-ست... دستتو می‌چرخونی و یه صفحه رو باز میکنی... یا حتی بدتر... توی یه سایت روی یه لینک کلیک میکنی... بعدش... بنگ... شاید واقعا حافظ این شعرا رو چند بعدی و شلوغ پلوغ گفته... یه جوری که هر چیزی که تو فکرت باشه، بالاخره تو یه بیتی یه چیز مربوط به اون پیدا میشه... یا شایدم این شعرها، این بیت‌ها، این کلمه‌ها همه سفیدن... همه آینه-ن... و ما فقط اون چیزی که دوست داریم رو توش می‌بینیم... به هر حال بعضی وقتا این "انگ موضوع بودن" فال اون قدر هستش که نمیتونی بذاریش به حساب اینکه شعر چند بعدیه یا تو فقط اون چیزی که میخوای توش می‌بینی... بعضی وقتا قضیه خیلی فراتر از این حرفاست... نمیدونم چیه، به هرحال دیوان حافظ یه چیزی داره... یه راز... یه جادو... یه چیزی که همیشه منو حیرت زده میکنه...

باز امروز یه فال گرفتم و حافظ مثل همیشه منو میخکوب کرد... همیشه درست میگه... چجوری؟... نمی‌دونم... هیشکی نمی‌دونه...

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

ایول.. آقا یه سایتی هستش که میتونی جدیدترین فیلم‌های رو پرده رو آنلاین ببینی... آدرسش اینه...

حالشو ببرین...

هی پست می‌نویسم، خوشم نمیاد پاک می‌کنمشون...

یه چیزیم شده... چی؟ نمی‌دونم...