Thursday, January 31, 2008

نمی‌دانیم این «لایر لایر» را دیده‌اید یا نه. با بازی آقای جیم کری. یک صحنه‌ای هست که آقای جیم کری در آسانسور است با آن خانم صاحب کمالات. یک آقای دانشجوی دکتری در نیوفاندلند که ظاهرا علاقه زیادی هم به هنر و موسیقی (بالاخص کمانچه، مواظب آقای آرش باید باشیم من بعد از این!) دارند، خواسته‌اند که این صحنه را بازسازی کنند. خودتان اینجا بخوانید...

Tuesday, January 29, 2008

می‌دانیم که بیات شده است، اما احیانا شما جناب رومئو را ندیده‌اید این اطراف؟


Thursday, January 24, 2008


کلی یاد برادر شروین عزیز افتادیم. همان موجود صد و نمی‌دانم بیست، سی کیلویی ملوس که در شرکت، در ایران، در ایام جوانی‌مان، همیشه در ساعت اداری و جلوی روی رئیس با هم «فیفا فوتبال منیجر» بازی می‌کردیم. که عاشق حقیقی تیم برتون بود. برادر تیم را می‌پرستید. ادوارد دست قیچی را و کابوس قبل از کریسمس را. همواره برای ما لکچرهای طولانی می‌داد اندر باب فانتزی در کارتون، در انیمیشن و در سینما. اندر باب فرار از دنیای واقعی، از واقعیت. اندر باب شکستن چارچوب‌های متداول و خلق چیزهای متفاوت. جای شما و برادر شروین بسیار خالی، رفتیم و دیدیم این «سویینی تاد» جناب تیم برتون را. همان قدر که از آن تبلیغات بند تنبانی «چارلی ویلسونز وار» بدمان آمد از این خوشمان آمد. [می‌دانید که، ما کلا همیشه باید به همه ثابت کنیم که آدم متفاوتی هستیم و با بقیه فرق می‌کنیم.] این جماعتی که ما باهاشان رفتیم سینما، نمی‌دانیم از چی‌چی یک سری تبلیغات دم انتخاباتی و یک سری مزخرفات ما خیلی خوب و صلح‌جو هستیم و ما جهان را از شر کمونیسم راحت کردیم و اگر ما نبودیم این کمونیستهای بی‌دین الان دهان همه‌تان [این همه‌تان فرق میکند با آن همه‌تان] را سرویس کرده بودند «چارلی ویلسونز وار» خوششان آمده بود. وای ما مور‌مورمان می‌شد از این همه مزخرف. [البته آن خانم‌های منشی را که دوست داشتیم قطعا!] حالا آنها هم مورمورشان می‌شد از پی‌در‌پی سر بریدن‌های جناب سویینی تاد عزیز. جای آقای شروین واقعا خالی. یادمان هست چه حالی می‌کرد با کارتونهای ژاپنی که خشونت درشان موج می‌زد. که خون داشت. مرگ داشت. که تلخ بود. خون می‌پاشید توی صورت کاراکتر کارتون. آن صحنه‌های خشونت بار در سویینی تاد را نمی‌شد ببینیم یادش نیفتیم. می‌دانید ما کجایش را بیشتر از همه دوست داشتیم؟ آنجا که آن خانم [که در فایت کلاب هم بود، با همین گریم و قیافه] دارد آینده خودش و آقای تاد را تجسم می‌کند که خوشبخت می‌شوند، و چه و چه می‌شوند و ازدواج می‌کنند و آقای تاد حتی در خیال‌پردازیهای این خانم هم بداخلاق است. اخموست. دلش با او نیست، هرچند که در رویا تن می‌دهد به وصلت. خلاصه اینکه حتما بروید ببینید این باز‌سازی موزیکال زیبا را. فقط سر شام نه!

Tuesday, January 22, 2008

شاد

دوست دارم وقتی که برف می‌باره و باد نمیاد... برفا انگار هیچ عجله‌ای ندارن واسه نشستن... آروم تو هوا می‌رقصن تا برسن به زمین... خسته نیستن... می‌چرخن و واسه خودشون حال می‌کنن... یه جورایی انگار شادن... منم شادم...

Friday, January 18, 2008


مقاله ششم

دین، سیاست، آمریکا

یک صحنه‌ای هستش توی "دیگران" آمنابار که خیلی دوستش دارم... صحنه‌ای که نیکول کیدمن داره واسه بچه‌هاش توضیح می‌ده که باباشون رفته جنگ با دشمنان و خدا باهاشه... و دختره ازش می‌پرسه که ازکجا معلوم که خدا با طرف ماست... و نیکول کیدمن با عصبانیت جواب می‌ده که معلومه! تو این جنگ ما آدم خوب‌هاییم! معلومه که خدا با ماست!

این مستند زیبا رو در مورد نقش دین در سیاست و جامعه آمریکا حتما ببینید اگه وقت دارید. 18 و 19 ژانویه به صورت مجانی می‌شه آنلاین دیدش... معتقدم که واقعا خوب ساخته شده...

از اینجا می‌تونید ببینید.

ممکنه قبلش دوست داشته باشید نوشته برادر ونگز رو هم درباره‌ش بخونید.

Wednesday, January 16, 2008

عجیبه... احساس بدی دارم... یه احساس خیلی بد... یه احساس بد عجیب... احساس کسی که دونه یه گل کمیاب رو تو یه گلدون کوچیک بزرگ کرده... با اشک چشم... شب و روز... شب با فکر گلی که قراره دربیاد خوابیده و صبح چششو که باز می‌کنه اون گلدون اولین چیزیه که می‌بینه... فکر گل زندگیشه... جوونه که می‌زنه دل تو دلش نیست... تو پوستش جا نمی‌شه... و یه روز تلخ، یه روز که یه سینه‌سرخ خوش آب و رنگ اومده لب پنجره، خودش، با دست خودش گلدون کوچولو رو می‌گیره جلوی سینه‌سرخ... خود خودش... گلدونی که توش یه جوونه نحیف و ظریفه... سینه سرخ یه نگاه به جوونه می‌کنه و یه نگاه به صورت اون... بعد به یه چشم به هم‌زدن جلوی چشاش جوونه رو با قساوت تمام از بیخ می‌کشه بیرون و ... فرت... قورتش می‌ده... خیلی اروم و بی خیال... یه نگاه هم می‌کنه تو چشای باغبون ما که داره تو حدقه می‌لرزه و اشکی که آروم می‌آد و پر می‌کنه کاسه چششو... اشکه تپ تپ داره می‌چکه رو زمین و اون هنوز مبهوت داره نگاه می‌کنه به جایی که تا چند لحظه پیش اون سینه‌سرخه نشسته بود...

خودش... با دستای خودش... این از همه دردناکتره...

آخ که چقدر این شب کند می‌گذره..

Tuesday, January 15, 2008

برای اولین بار در یک سال و نیم گذشته امروز تعداد چینی‌های این آفیس از تعداد ایرانی‌ها بیشتر شده بود. احساس بدی داشت. مثل اشغال یا یه همچین چیزی...

Friday, January 11, 2008


دو تا انبان‌ست، دو تا کیسه، دو تا دهلیز، مثل دو تا بادکنک که هر چی تویشان می‌چپانی باز هم کش می‌آیند... یک دیواره، یک پرده، بین‌شان هست نازک‌تر از برگ، شکننده‌تر از سکوت، باریک‌تر از نگاه... مانده‌ایم مبهوت که چطور جا می‌شود این همه نفرت و محبت، شادی و غم، یکجا توی این دل. چطور کش می‌آید وقتی که دیگر فکر می‌کنی دارد می‌ترکد، وا می‌دهد، پاره می‌شود... وای، وای از آن روز که آن پرده پاره شود و آن دیوار بریزد که کار این دل تمام است...

Thursday, January 3, 2008

تولد

من بیست و هفت بهار را دیده‌ام و بیست و هفت پاییز را.

بیست و هفت تابستان و زمستان.

بیست و هفت یلدا را دیده‌ام و بر بیست و هفت، هفت‌سین نشسته‌ام.


فردا ظهر، من، خورشید را بیست و هفت طواف کامل کرده‌ام.

و می‌اندیشم که چه شیرین‌ست نامش، آن نخستین خورشید که طواف کرد مرا.

Tuesday, January 1, 2008

the explorer

شب سال نو، برف داره می‌باره... با دونه‌های درشت... نشسته روی زمین... همه‌جا سفید سفید شده و من دارم سرخوش قدم می‌زنم زیر این برف دوست داشتنی... ساعت دو بعد از نیمه‌شب... دوست دارم تیکه‌های بزرگی رو که جاپای کسی توشون نیست... دوست دارم راه رفتن تو برفی که دست نخورده‌ست... من کاشف اینجام... نفر اولی که پاشو تو این برف می‌ذاره و لذتشو می‌بره...

برف داره می‌باره و من می‌اندیشم که چرا ما آدمها همیشه دلمون میخواد که اون اولی باشیم... اون نفر اول... از لباس و ماشین و کفش گرفته تا زن و برف...