Wednesday, July 30, 2008

بریم؟

یه هواپیما دارم. یه هواپیمای یه نفره ملخ‌دار. مثل مال برادران رایت. یه هواپیمایی که قارت قارت قارت صدا می‌ده و از بغل موتورش دود می‌زنه بیرون... منم نشستم توش با از این کلاه چرمیا که بنداش زیر چونه بسته میشه و یه عینک خلبانی قدیمی بامزه. باد می‌زنه تو صورتم و این بند کلاهه هم هی توی باد داره تکون می‌خوره... نمی‌دونم شایدم یه کایت باشه شایدم قالیچه پرنده... هرچی که هستش داره منو باخودش می‌بره... سوارش شدم و دارم تو گوگل ارث می‌رم دبستانمون... از مدرسه علامه‌حلی تو میدون حسن‌آباد می‌رم دبیرستان نزدیک اون پست لونه زنبوری... بعد می‌رم اصفهان... بعد شیراز... میرم حافظیه... می‌رم می‌شینم تو اون سفره‌خونه پشتش یه فالوده شیرازی می‌خورم... بعد همدان... بعدش دوباره برمی‌گردم تهرون... می‌رم خونمون که یکم استراحت کنم... بعد دوباره راه میفتم... کل جاده چالوس رو می‌رم تا شمال... می‌رم نمک آبرود... می‌رم تو ساحل ولو می‌شم با یه دلستر %0 الکل...

Tuesday, July 29, 2008

"خواب می‌بینم که در کنار دریا هستم و با عده‌ای آشنا و غریبه به سویی می‌روم..."

پ.ن. دیر شده واسه از این خوابا دیدن؟

Thursday, July 24, 2008

عشقولی یونانی

خانم کریستینا دوست جدیدش را آورده‌است آفیس ما که مثلا درس بخوانند. پسر خوب و خوش‌هیکل و کیوتی‌ست. ظاهرا بدجوری هم قاپ دل آبجی ما را دزدیده. آن دخترک یونانی دیوانه که همیشه دارد یک کرمی می‌ریزد و قاه‌قاه می‌خندد و بلند‌بلند با آدمهای نیم متر ‌آن طرف‌ترش حرف می‌زند، حالا تبدیل شده به یک موجود ملوسی که کرشمه در کلامش موج می‌زند و نخودی می‌خندد. اگر یک نفر دیگر گفته بود باور نمی‌کردم. وای که این تغییر چقدر بامزه است. یک جور تابلویی دلداده‌گی در رفتار و گفتارش قلمبه است. کارش از کار گذشته بنده خدا. من و ایمان هم نقش دوتا آدم جنتلمن نایس را بازی می‌کنیم. طفلکی قبل از اینکه شازده بیاید جقدر هندوانه گذاشت زیر بغلمان. وای که من بدجوری دارد خنده‌ام می‌گیرد. حالا الان ایمان هم رفته و من مانده‌ام با این دوتا مرغ عشق. فکر می‌کنم یک جورهایی معذب هستند. دلم نمی‌آید. می‌روم کتابخانه تا راحت باشند...

پ.ن. آخ. فقط فکر کنم که یک نفر باید به این پسر زبان بسته حالی کند که خانم هنوز نه خیر. یعنی که هنوز هیچ کاری صورت نداده. ظاهرا ایشان هم منتظر جناب دکتر خرچنگ هستند...

پ.ن.2: مشکل پ.ن قبلی حل شد به حمد الله. از کتابخانه برگشتم بعد سه ربع. اولین حرفی که می‌زند این است: امیر اون چه کاریه که من تا حالا نکردم و شماها همیشه منو واسه اون مسخره می‌کنید. این را یک جوری می‌گوید که من فقط یک جواب داشته باشم و نگاه می‌کند به آقای پسر. و من می‌گویم: این که تا حالا س.. نداشته‌ای؟ و می‌گوید آره... و بحثش را ادامه می‌دهد با آقای عشقولانه...

Wednesday, July 23, 2008

این دوتا دختر‌بچه چشم و گوش بسته آمدند یک کتاب مهم علمی از قفسه کتاب‌هایم بلند کردند. یک کتاب قطور علمی خیلی مهم. همه چیز را هم کامل توضیح داده بود. می‌ترسم کاری دست خودشان بدهند. یک‌هو هول می‌شوند، نمی‌دانم والا، یک مثبت و منفی را اشتباه می‌کنند، حالا بیا و درستش کن...

‌آرش رفته است و من وقتی می‌رسم خانه وقت اضافی می‌آورم. هنوز نمی‌دانم که این خوب‌ست یا بد. خوب همیشه وقتی می‌رسیدیم خانه، تا کفش‌هایمان را در بیاوریم انقدر از همه چیز و همه جا و پشت‌سر همه کس حرف می‌زدیم که نصف‌شب می‌شد. خدایا گناهان ما را ببخش. آدم وقتی غیبت می‌کند انگار که دارد گوشت مرده طرف را می‌خورد. حالا فکرش را بکن، این مارمولک سبزه نیم متری که همه‌جا رفته جار زده که امیر به من می‌گوید «زشت»، هیچ‌کس زنده‌اش را حاضر نیست لب بزند، حالا فکر کن داری گوشت پوسیده آش و لاش شده مردارش را می‌خوری. وای خدایا. خدایا ببخش همه گناهان ما را...

برای اینکه در این اوقات الکی کش آمده زندگی حوصله ام سر نرود کار‌های مختلفی می‌کنم. کتاب گوش می‌دهم، فیلم می‌خوانم، آشپزی هم می‌کنم. مثل این دخترهای دم‌بخت که تمرین می‌کنند تا خانه شوهر خراب‌کاری بالا نیاورند. دیشب کشک بادمجان درست کردم. برای اولین بار بعد از دوسال بادمجان‌ها را سرخ کردم. همیشه بادمجان‌ها را می‌گذاشتم توی فر بپزند که سالم‌تر باشد. این دفعه اما دلم را زدم به دریا و سرخ‌شان کردم. آن بیچاره‌های ندید بدید هم انگار که سالها روغن ندیده باشند. همه روغن‌های ماهی‌تابه‌ام را هورت سر کشیدند. بعد رفتند وسط کشک بادمجانم همه‌اش را پس دادند. حالا من مانده ام با این کشک بادمجان که دارد وسط روغن‌ها شنا می‌کند.

ولی آی کشک بامجان چرب و چیلی چقدر می‌چسبد. مزه دست‌پخت مادرک را می‌دهد...