Thursday, May 29, 2008

اشک ریختم و تو

خندیدی

اشک خواهی ریخت و من...

من نیستم که با انگشت پاک کنم از گونه ات آن اشک...

Friday, May 23, 2008

غیرت

دوستم تو تهران رفته برای ویزای کانادا تست پزشکی بده... (مثل گیس ­طلا بود این جمله هه، نه؟)... پیش همون دکتره که بغل سفارته و همه مریضاش واسه تست سفارت اومدن... نفر جلوییش یه آقا پسر شاخ شمشاد بوده قد بلند و خوش ­تیپ که با مامان ­جان و باباجان و خواهرجان اومده بودن تست بدن... ظاهرا مامان و بابای جناب شازده ­پسر دلشون نیومده غنچه دومتری باغ زندگی ­شونو تنهایی بفرستن دیار کفر درس بخونه و تصمیم گرفتن که اونها هم باهاش بیان و بچه ­شون رو برسونن و برگردن... فکر کنین... تازه این قسمت جالب ماجرا نیستش... جناب دکتر اومده واسه تست مامانه رو معاینه کنه باباهه قاط زده یهو و داد و بیداد و غیرتی بازی و مطب رو ریخته بهم و آخرش زنگ زدن زن دکتر بیاد خانومو معاینه کنه... بعد وسط این هیر و ویری دختر خانواده واسه این دوست ما که یه دختر نیم ­وجبی کوچولوئیه که خودش تنهایی!!! قراره بیاد کانادا تعریف می­کرده که: آخه می­دونین چیه... بابام نظامیه!!!!

Sunday, May 18, 2008

تو

جیگر

قلوه

نفس

شوکولات

من هستی

نتایج یک اپلیکیشن در فیسبوک!

Wednesday, May 14, 2008

Tuesday, May 13, 2008

بهترین نوع خنده اونه که از خنده وا بری تو مبل و پهن بشی و از ته دل قهقهه بزنی... که نتونی جلوشو بگیری... سرخ بشی، سفید بشی... نفستو حبس بکنی... اما نشه... قطع نشه... مثل همین الان من... هی خنده ­های شیطانی از خودت در وکنی.... فکرشو بکن.... نه جون من....

پ.ن. نه جون من.... فکرشو بکن...

Monday, May 12, 2008

Thursday, May 8, 2008

- باز رئیس­ جمهور ما می­تونه بره یه دختر بیست و پنج ساله رو بگیره... رئیس­ جمهور شما چی که هیچ کاری نمیتونه بکنه... [کمی مکث]... نه، رئیس­ جمهور شما می­تونه بره چهارتا دختر بیست و پنج ساله بگیره!!!...

خانم ورا می­گوید... آمده است برای خداحافظی... درسش تمام شده و دارد می­رود... دلمان برایش تنگ می­شود... برای آن چهره معصوم و خجالتی با آن لپ ­های همیشه سرخ و گل انداخته...

Monday, May 5, 2008

در برابر همه حماقت‌ها، من سکوت می‌کنم... و این سکوت علامت هرچه باشد علامت رضا نیست...

Sunday, May 4, 2008

"برید... برید... اصلا گرفت که ببره.. " اما این دفعه نه کارد آشپزخونه بود نه خانم عزیزسلطنه... سرطان بود و نفس دوست‌علی... خبرش رو هم نقل کردن و اسمی از دوست‌علی و دایی‌جان نبردن... به همین سادگی...

Friday, May 2, 2008

معیار

کول دیسک هشت گیگی میدونی یعنی چی؟ یعنی یه کول دیسکی که یازده تا فیلم هفتصد مگی در آن واحد توش جا میشه...

تو RCIM نشستیم... خانم مهزاد خانم داره سمینار میده... از این سمینارای خفن که از یه اسلایدشم سر در نمیاری... یه سمینار خفن با 49 اسلاید... 9 نفر از 11 نفر ایرانین... صبح زود ساعت خدانشناس ما رو از خواب پرونده فقط و فقط برای اینکه خودمونو به استاد جان نشون بدیم... منم که چقدر از hardware سر در میارم... خوابم میاد و دارم پست دوزاری می­نویسم... هر از چندگاهی هم سرمو از بالای مونیتور میارم بیرون و به نشانه تصدیق تکون میدم... گلنار داره ادای "اوه من دارم گوش می­کنم" در میاره... یکی هم آنلاین نمیشه چت کنیم... پوکر فیس­بوک هم که نمیدونم چرا کار نمیکنه الان... آخه اینم شد زندگی؟؟...