Wednesday, December 23, 2009

استاد عربم که خیلی مذهبی هستش، بنده خدا، علاقه داره که منو به راه اسلام هدایت کنه و همش با یه آدم کله شق مواجه میشه که این چیزا تو مخش نمیره... دیروز داشتیم باز بحث می‌کردیم و بحث کشید به یه فیلمی که تو یوتوب دیده بودم، از یه کانال مذهبی عربی، درباره شرایط و نحوه کتک زدن زن!!! کلی روضه خوند که نه! باید آروم زد! با دم آقا موشه!! بهش میگم این دین مبین شما نمی‌تونست به جای این شرایط چرت که میگی یه کلوم بگه آقاجون دست رو زنت بلند نکن!!! میگه:

"مگه تو این فیلما* ندیدی که قبل از اینکه کارشونو شروع کنن یه کم هم و میزنن. بعضی زن ها وقتی میزنیشون لذت میبرن!!!"

خداییش استدلالو داشتین؟!؟!....

* فکر کنم منظورش از "این فیلما" همون فیلما بود که شما فکر میکنین!

Thursday, November 5, 2009

ماه پیشانو جان، ماه پیشانو

گفتمش برات خونه میسازم از خشت و گل ... گفت اگه دوسم داری جام بده تو خونه دل

اینجا گوش کنید

Monday, October 19, 2009

ایمیل اومده واسم با عنوان: افزایش قد!!!

آخه لاکردار، اول نگاه کن واسه کی داری میفرستی...

Thursday, October 15, 2009

جزیره

فردا فرار می‌کنم. از صف قرص اول صبح فرار می‌کنم، می‌آیم توی باغ. کنار مجسمه همیشگی و گلهای سفید بزرگ پُر پروانه. چشم‌هایم را می‌بندم. تو هم ببند. با هم می‌رویم به جزیره. هنوز همانجاست؟ روی اپن آشپزخانه؟ هست که؟ اگر نباشد هم مهم نیست، کورمال کورمال پیدایش می‌کنیم. تازه این‌جور کیفش هم بیشتر است. بالاخره جزیره توست. آدرس جزیره خودت را که گم نمی‌کنی، نه؟ می‌کنی؟ می‌رویم جزیره و توی شن‌های ساحل دراز می‌شویم. با یک نوشیدنی که یک نی دارد شکل چتر، دراز می‌شویم جلوی آفتاب. فکر می‌کنی فردا جزیره آفتابی باشد؟ اینجا همه به من و جزیره می‌خندند. عکس‌های جزیره را به پرستارها نشان دادم، ولی می‌خندند. عکس‌های جزیره. آنها که در ساحل گرفتیم. من و تو سالم و درسته توی عکس‌ها هستیم، ولی باز هم پرستارها فکر می‌کنند که جزیره نیست. ولی هست، نه؟ اشکال ندارد. بگذار پرستارها فکر کنند که جزیره نیست، هیچ جزیره‌ای در کار نیست. بگذار باز هم بخندند. بهتر. جزیره شلوغ نباشد بهتر است، نه؟ اینجا پرستارها همیشه می‌خندند. پرستارها روپوش سیاه می‌پوشند، ولی می‌خندند. همیشه می‌خندند. فکر می‌کنم خودشان هم می‌دانند که حال من خوب است. یکی از پرستارها که چشمهای مشکی بزرگ دارد -مثل چشمهای تو- ... نه، نه، مثل چشمهای تو نه، فقط مشکی و بزرگ. بگذریم. یکی از پرستارها دیروز برایم یک شهر ساحلی خریده. فکر می‌کنم قشنگ باشد. یک شهر کوچولوی آفتابی با خانه‌های رنگ خاک. کنار اقیانوس. شاید هم فقط یک خلیج کوچک باشد، نمی‌دانم. یک شهر کوچک بامزه، با قایق‌های دراز رنگ رنگی که باد توی بادبانشان افتاده. مثل باد که توی موهای تو می‌افتد. شاید به همین خاطر است که قایق‌ها را دوست دارم. فکر می‌کنم باید اسپانیا باشد. نمی‌دانم شاید هم جنوب فرانسه یا یونان. آنجا نرفته‌ای، نه؟ اشکالی ندارد. یک هفته‌ای تمام‌ش می‌کنم. درست که شد، دوباره فرار می‌کنم به همان جای همیشگی. چشم‌هایم را می‌بندم. تو هم ببند، بیا...

Tuesday, September 8, 2009

آدمیزادست دیگر... گاهی دلش نمی­خواهد چیزی بنویسد....

پ.ن. همین یک جمله نقیض خودشه...

Monday, May 4, 2009

آفتاب تازه غروب کرده بود. زیر نور کم این چراغ وسط بیایان فقط و فقط یک تلفن پیدا بود. معلوم هم نبود که کار کند. از کجا معلوم. این هم مثل قبلیها. زیر نور چراغ که سوسو میزد خاک معلوم بود و خاک. خاک خشک بیابان که با غلغلک باد به خودش میپیچید. تا کیلومترها چیزی پیدا نبود. تا دورها. تا آن چراغهای دور که دست نیافتنی مینمود.

خشخش کفشهایش کنار تلفن ساکت شد. دست کرد توی جیبش و آخرین سکهای را که مانده بود توی مشتش فشار داد. نفس عمیقی کشید و وقتی بیرون داد سکه توی تلفن کهنه تقی کرد و بوووووووووووووووووووق. با خودش برای هزارمین بار فکرکرد که کار درستی میکند یا نه؟ فکر کرد به این وسوسه درونش که باید کمک کند به آدمها. کمکشان کند وقتی که دارند اشتباه میکنند. "شایدم من دارم اشتباه میکنم. کی میدونه..." فکر کرد به اینکه شاید بعضی وقتها باید فرصت داد به آدمها. که انتخاب کنند. که اشتباه کنند. که خودشان بروند راههایی را که دیگران رفتهاند. چه کسی میداند، شاید آنها راه درست را پیدا کردند... جرینگ سکه وقتی از تلفن قدیمی بیرون افتاد کافی بود برای اینکه برش دارد و پرتش کند در دل این بیابان تاریک. با تمام زورش. جوری که حتی صدای زمین افتادنش را هم دیگر نشنود.

آفتاب تازه غروب کرده بود و زیر نور کمسوی چراغ وسط بیایان یک تلفن پیدا بود.خاک خشک کویر که با باد جابجا میشد و سایه محو مردی که آرام آرام دور میشد. تنها.