Monday, May 4, 2009

آفتاب تازه غروب کرده بود. زیر نور کم این چراغ وسط بیایان فقط و فقط یک تلفن پیدا بود. معلوم هم نبود که کار کند. از کجا معلوم. این هم مثل قبلیها. زیر نور چراغ که سوسو میزد خاک معلوم بود و خاک. خاک خشک بیابان که با غلغلک باد به خودش میپیچید. تا کیلومترها چیزی پیدا نبود. تا دورها. تا آن چراغهای دور که دست نیافتنی مینمود.

خشخش کفشهایش کنار تلفن ساکت شد. دست کرد توی جیبش و آخرین سکهای را که مانده بود توی مشتش فشار داد. نفس عمیقی کشید و وقتی بیرون داد سکه توی تلفن کهنه تقی کرد و بوووووووووووووووووووق. با خودش برای هزارمین بار فکرکرد که کار درستی میکند یا نه؟ فکر کرد به این وسوسه درونش که باید کمک کند به آدمها. کمکشان کند وقتی که دارند اشتباه میکنند. "شایدم من دارم اشتباه میکنم. کی میدونه..." فکر کرد به اینکه شاید بعضی وقتها باید فرصت داد به آدمها. که انتخاب کنند. که اشتباه کنند. که خودشان بروند راههایی را که دیگران رفتهاند. چه کسی میداند، شاید آنها راه درست را پیدا کردند... جرینگ سکه وقتی از تلفن قدیمی بیرون افتاد کافی بود برای اینکه برش دارد و پرتش کند در دل این بیابان تاریک. با تمام زورش. جوری که حتی صدای زمین افتادنش را هم دیگر نشنود.

آفتاب تازه غروب کرده بود و زیر نور کمسوی چراغ وسط بیایان یک تلفن پیدا بود.خاک خشک کویر که با باد جابجا میشد و سایه محو مردی که آرام آرام دور میشد. تنها.