Monday, October 19, 2009

ایمیل اومده واسم با عنوان: افزایش قد!!!

آخه لاکردار، اول نگاه کن واسه کی داری میفرستی...

Thursday, October 15, 2009

جزیره

فردا فرار می‌کنم. از صف قرص اول صبح فرار می‌کنم، می‌آیم توی باغ. کنار مجسمه همیشگی و گلهای سفید بزرگ پُر پروانه. چشم‌هایم را می‌بندم. تو هم ببند. با هم می‌رویم به جزیره. هنوز همانجاست؟ روی اپن آشپزخانه؟ هست که؟ اگر نباشد هم مهم نیست، کورمال کورمال پیدایش می‌کنیم. تازه این‌جور کیفش هم بیشتر است. بالاخره جزیره توست. آدرس جزیره خودت را که گم نمی‌کنی، نه؟ می‌کنی؟ می‌رویم جزیره و توی شن‌های ساحل دراز می‌شویم. با یک نوشیدنی که یک نی دارد شکل چتر، دراز می‌شویم جلوی آفتاب. فکر می‌کنی فردا جزیره آفتابی باشد؟ اینجا همه به من و جزیره می‌خندند. عکس‌های جزیره را به پرستارها نشان دادم، ولی می‌خندند. عکس‌های جزیره. آنها که در ساحل گرفتیم. من و تو سالم و درسته توی عکس‌ها هستیم، ولی باز هم پرستارها فکر می‌کنند که جزیره نیست. ولی هست، نه؟ اشکال ندارد. بگذار پرستارها فکر کنند که جزیره نیست، هیچ جزیره‌ای در کار نیست. بگذار باز هم بخندند. بهتر. جزیره شلوغ نباشد بهتر است، نه؟ اینجا پرستارها همیشه می‌خندند. پرستارها روپوش سیاه می‌پوشند، ولی می‌خندند. همیشه می‌خندند. فکر می‌کنم خودشان هم می‌دانند که حال من خوب است. یکی از پرستارها که چشمهای مشکی بزرگ دارد -مثل چشمهای تو- ... نه، نه، مثل چشمهای تو نه، فقط مشکی و بزرگ. بگذریم. یکی از پرستارها دیروز برایم یک شهر ساحلی خریده. فکر می‌کنم قشنگ باشد. یک شهر کوچولوی آفتابی با خانه‌های رنگ خاک. کنار اقیانوس. شاید هم فقط یک خلیج کوچک باشد، نمی‌دانم. یک شهر کوچک بامزه، با قایق‌های دراز رنگ رنگی که باد توی بادبانشان افتاده. مثل باد که توی موهای تو می‌افتد. شاید به همین خاطر است که قایق‌ها را دوست دارم. فکر می‌کنم باید اسپانیا باشد. نمی‌دانم شاید هم جنوب فرانسه یا یونان. آنجا نرفته‌ای، نه؟ اشکالی ندارد. یک هفته‌ای تمام‌ش می‌کنم. درست که شد، دوباره فرار می‌کنم به همان جای همیشگی. چشم‌هایم را می‌بندم. تو هم ببند، بیا...