خنکای یه مه صبحگاهی رو رو صورتت حس میکنی، نم نمی که میشینه رو پوستت و خیست میکنه، اینکه درختا و خونههای یه کوچه اونورتر مات و محون.... دوست داشتی که یه آتیشی الان به پا بود، یه آتیش گنده. گنده مثل چارشنبه سوریای بچگی. بوی چوب خیس جنگلی بود و بوی دود. بوی دود چوب که با باد میرفت همه جا. دور آتیشه یه مشت آدم شاد. آدمایی که میخندیدن. از ته دل. خنده واقعی. قهقهه...
اما افسوس...
افسوس که نمیدونم چرا این خندهها دیگه نمیاد بدون مستی...
1 comment:
omidvaram ke bazam biad, bedoone masti.
Post a Comment