Wednesday, July 23, 2008

آلبالوهایی که با هم از باغ چیدیم را مربا کردم‌شان. نه که خیلی کدبانو باشم، نه، آمدم بخورم دیدم دارند کم‌کم خراب می‌شوند. یکی دوتا خوردم دلم نیامد. گفتم همین‌جور که هستند، با همین هسته‌هایشان شکر و آب جوش می‌ریزم سرشان می‌گذارم آنقدر بجوشند تا جان‌شان دربیاید. خرابی‌شان هم اصلا عین خیالم نیست. به کسی نگوئید ولی از مربایی که ثمین داده هم خوشمزه‌تر شده‌اند. به گمانم آلبالوهای ثمین کپک نداشته‌اند. حالا فرناز و لیلا نشسته‌اند توی هال و دارند راجع به دندان‌هایشان و دندانپزشک رفتن فردا صحبت می‌کنند و من دارم مربای هسته‌دار خوشمزه‌ام را می‌ریزم توی شیشه و زیر لب می‌خندم که این دندانپزشک چه حالی می‌کند با مربای با هسته...

1 comment:

Anonymous said...

to key in hame neveshty!