بالای سرش ایستادهام. دستش روی دسته کشوها میلغزد و میرود بالا. میرود بالا و بالاترین کشو را بازمیکند. همان که از همه لاغرتر است. از همان کشوهای بیمصرف که بیرون میآیند فقط برای اینکه بگویند ما هم هستیم. برای اینکه بگویند میتوانیم تکان بخوریم؛ که ما را الکی و اشتباهی و به قول آن مرحوم کشکی کترهای اینجا نگذاشتهاند. همان کشوهای بیمصرفی که هیچی تویشان جا نمیشود، مگر اینکه تکه کاغذی آن تو بچسبانی که این چنین روزی چشمت به آن بیفتد...
کشو را باز میکند و همزمان همدیگر را نگاه میکنیم. یک تکه کاغذ چسبانده روی کشو که دیگر حسابی پاره پوره و مچاله شده. با چند تا جدول؛ «الف» 1- «ر» صفر، «الف» 2- «ر» صفر، «ن» صفر- «ر» 1. نتایج برد و باختهایمان. هر دوتایمان آه میکشیم از ته دل. چقدر آن روزها خوب بود. فکر میکنی که یک ماه پیش بود یا دستبالا دو ماه. اما نگاه که میکنی به تقویم میبینی که کمکم دارد میشود دو سال. به همین زودی و دیگر هیچچیز مثل آن روزها نیست...
No comments:
Post a Comment