در تمام سالهای عمرم، در این سالها که مدرسه رفتهام، از بیست و دو سال پیش تاکنون، معلمهای زیادی داشتهام. انسانهای نازنینی که درسها از ایشان آموختهام و هر یک خاطرات گاه تلخ و البته بیشتر شیرینی را در حافظه من به یادگار گذاشتهاند.
امروز که به سیاهه آموزگاران این سالهای دراز نگاه میکنم، باید بگویم که معلمهای ادبیات همیشه شیرینترین خاطرات مرا رقم زدهاند. هیچگاه احساسی که نسبت به یک معلم ادبیات داشتم نسبت به یک معلم شیمی یا زیست شناسی یا ریاضی نداشتهام. فرهیختگی، نماد و شناسه تمامی کسانیست که روزگاری حوزه ادبیات و علوم انسانی را برای زندگی خود انتخاب کردهاند که اگر چنین نبودند راه را به اشتباه رفته بودند. در سالهای راهنمایی و دبیرستان در مجموع پنج معلم ادبیات داشتهام. از نخستین آنها، آقای ثاقب، چیز زیادی یادم نمانده است جز لهجه شیرین آذریش و آرامش و مهربانیش. و اینکه اگر یک سوره قرآن حفظ میکردیم یک نمره اضافه میداد. با آقای میردورقی بیشتر از همه آنهای دیگر کلاس داشتیم. هم راهنمایی و هم دبیرستان. انسان پرانرژی و نازنین و گرم خوزستانی که عاشق فردوسی بود. با آن خندههای معروف و البته خالیبندیهای آنچنانی. دکتر یزدی معلم ادبیات سال پیشدانشگاهی بود و شب کنکور و تست و هزار بدبختی دیگر. صادقانه باید بگویم که سعادت نداشتیم که او سال دیگری بدور از این دغدغه ها آموزگارمان باشد و با این وجود در همان بهبوهه کنکور هم، کلاس او دلچسبترین چیزیست که به یاد دارم. عباس مهیار، دوست صمیمی صمد بهرنگی، خود نویسنده بود و دستی بر قلم داشت. چند کتابی نوشته بود و آنچه بیش از همه در مورد او دوست میداشتم متنهایی بود که به انتخاب دقیق از نویسندگان معاصر سر کلاس میآورد و با آن وقار و شمردگی و البته با لهجه غلیظ آذری میخواند. تقریبا میتوانم بگویم که بخش بزرگی از نامهایی که در ادبیات معاصر ایران با آنها و آثارشان آشنا شدهام، در کلاس او بوده است. هنوز صدای طوطی داش آکل در گوشم است که: "مرجان، به کی بگم که عشق تو منو کشت..."
در این میانه اما، محمد ایوبی، نگین تمام آموزگاران من بوده است. عضو قدیمی کانون نویسندگان که دو کتابش قبل از انقلاب پنجاه و هفت، مقوا شده بود و حداقل یکی هم بعد از انقلاب. مردی سرد و گرم چشیده که آن روزگاران، سال هفتاد و سه، چهار، پنجاه و یکی دو سال بیشتر نداشت ولی بسیار پیرتر نشان میداد. با چهره ای بدون لبخند، با سیگاری یا پیپی بر لب و عصایی دسته خاتم در دست. زیاد خوش اخلاق نبود به ویژه بعد فوت همسرش. معلم سختگیری هم بود. از آنها که مو را از ماست میکشند. میخواستت که پای تخته، آب میشدی. یک بیت شعر میخواند که بنویسی و مینوشتی و دستانت داشت میلرزید. بعد میگفت که حالا تجزیه و تحلیلش کن. که فاعل کدام است و فعل کدام و این چیست آن چیست. بعد هم میگفت حالا فکر میکنی منظور شاعر چه بوده. همه را هم که درست گفته بودی اینجا گیر میکردی. این مرد اما، این مرد سخت گیر، این مرد سخت گیر نازنین، به من یاد داد نوشتن را. این که چگونه ببینم و چطور بنویسم. زمانی که سیزده، چهارده، سال بیشتر نداشتم. چگونه دنبال واژه مناسب بگردم و چگونه یک جمله درست بنویسم و منظورم را، آنچه را که میخواستم بازگو کنم. و بسیار سخت و گرانست بر من که صبحی برخیزم و بر صفحه اول بیبیسی فارسی ببینم که: محمد ایوبی، داستان نویس ایرانی درگذشت.
سال هفتاد و دو میشود شانرده سال پیش. ما کلاس دوم راهنمایی بودیم و معلم ریاضی مهربان پارسالمان، آقای یعقوبی، فوت شده بود. جوان بود بنده خدا. سی و پنج ساله. هنوز آن شماره مجله دانشآموزی راهنمایی علامه حلی را یک جایی، ته یک صندوقی، چیزی، دارم که پشت جلد سیاه و سفیدش، یک درخت لخت و برهنه زمستانی ست، و متنی از محمد ایوبی که اینگونه شروع میشود: " چه میتوان گفت، در زمان غم من هم فقط میتوانم مثل بقیه به خودم تسلی بدهم که خدا خوبها را جدا میکند... "
و امروز من چونان شانزده سال پیش محمد ایوبی، تسلایی ندارم جز آنکه خودم را همانگونه رضا دهم که خدا خوب ها را سوا میکند... و نمیدانم آیا روزی همکاری، دوستی، شاگردی، کسی، این را در مورد من هم خواهد گفت یا نه، از صمیم قلب...
2 comments:
roohesh shaad
ممنون خیلی خوب نوشتی. منم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. خدا روحش رو شاد کنه.
Post a Comment