Thursday, October 11, 2007

عاشقانه ها

مثل موقعی که میری دوچرخه سواری... تو جنگل... شاخ و برگ درختا همه جا اطرافتو گرفته... میخوره تو صورتت... سبز سبز... خورشید که از اون وسط میتابه بین برگا... رها
وقتی که میری کنار رودخونه قدم بزنی... باد میزنه تو صورتت... شاداب... آزاد... حس خوب پرواز...
وقتی طلوع خورشید رو میبینی... تو ساحل... روی موجا خورشید میاد بالا... لم دادی رو ماسه که از شب هنوز خنکه... دستات رو ماسه ها بازی میکنه...
مثل موقعی که داری گوش میکنی به اونی که دوسش داری... بیشتر از همه... بیشتر از هر چیز...
مثل وقتی که انقده میخندی که میترکی... از دل درد ولو میشی رو زمین... از دست میری ... فنا میشی...
وقتی تو لباس قدیمیات پول پیدا میکنی... صد تومنی مچاله...
مثل اون شب که شام رو با دوستات بودی... شادی ... شادی... شادی...تا منتها الیه-ش... روی گلگون... تا صبح...بلا انقطاع...
مثل وقتی که دور هم جمع شدن و دارین خاطره های قدیمی رو زنده میکنین...
مثل موقعی که عاشق میشی...
مثل وقتی که میخنده...
مثل وقتی که میخندی..
مثل وقتی که به خودت میخندی...
مثل وقتی که بی دلیل میخندی...به همه چی... به هر چی... زمین و زمون... به ترک دیوار...
وقتی اتفاقی میشنوی که یکی داره ازت تعریف میکنه... یکی هست که دوست داره... یکی... هرکی...
وقتی داری به یه آهنگی گوش میکنی که یه نفر رو به خاطرت میاره... یه عزیز... یه دوست...
وقتی داری عکسشو میبینی....
داری لباسشو بو میکشی.... بوی تنشو... با تمام وجود... حتی یه ذرشم نمیخوای که حروم بشه... این بو که مقدسه...
وقتی لباسشو میپوشی و برات بزرگه...
وقتی لباسشو نمیتونی بیپوشی... زور میزنی اما کوچیکه...
وباز هم اون بو... اون عطر مقدس تنش...
مثل اولین عشق...
اولین بوسه...
وقتی که "اون" و میبینی... قلبت میزنه... بدنت میلرزه... دستات ... پاهات... نفست بند میاد... و یه چیزی اون تو بهت میگه که این خودشه...
مثل وقتی که میبینی کسی که دوستش داری خوشحاله... و این خوشحالی در تو چندین برابر میشه...
وقتی که اون لبخند رو میبینی رو لبهاش... جذاب.... و تو لبخند میزنی... بی اختیار... دست تو نیست...
اون موقع که پنجره بازه و یه نسیم ملایم داره میاد تو اتاقت... پرده ها دارن میرقصن... آروم... بیصدا... و تو تو تختت دراز کشیدی و به صدای بارون گوش میدی تا خوابتت ببره...

وقتی بهت میگه: "دوستت دارم" ... به همین سادگی.... ساده اما زیبا... اما کامل...

6 comments:

Anonymous said...

Such a nice writing, I could feel the sentences.

Anonymous said...

یا مثل وقتی که دستتو رو نرده ها میکشی و تنهایی تا آخر دنیا میری...

Anonymous said...

مثل خیال که همهء زیبایی ها توش پیدا میشه


یکی از بهترین نوشته هات بود. نظری نمی تونم بدم دربارش

Anonymous said...

ایول.... خوشم اومد... هرکی یه خط بهش اضافه کنه...

Anonymous said...

مثل وقتی که می دونی یک جایی هست اما شاید ندونی کجا
مثل وقتی که هست اما نمی دونی چیکار می کنه
چه اهمیت داره
دوست داریش
به همین سادگی

Anonymous said...

مثل وقتيكه يه شب مهتابي از تجريش تا ميدون وليعصر رو پياده ميري در حالي كه ماه تمام مدت از اون بالا نگاهت ميكنه ...
يا مثل وقتي كه روزها و ماه ها و سالها منتظر مي موني در حاليكه مي دوني قرار نيست بياد ولي هنوز اميدواري ...
و مثل وقتي كه ساعت ها صرف كشيدن يه درخت ميكني و آخرش نقاشيت رو ميذاري پاي همون درخت و ميري ...