Monday, October 29, 2007

مونولوگ

آقا بحث کتاب شد... داشتیم با برادر ایمان مضمون و محتویات یکی از کتاب‌های مورد علاقه یک دوستی رو شبیه‌سازی میکردیم... آی خندیدیم... آی خندیدیم...

یه سایتی هستش به اسم شلفری که یه مثلا قفسه مجازیه واسه کتابهایی که دوست داری و اونجا میتونی نظرت رو راجع به کتابها بگی و یه همچین چیزایی... تازگی ایمیل‌هایی رو از دوستام دریافت میکنم با این تیتر:

Do we read the same books?

و من میمونم خجالت زده از اینکه آخرین کتابی که خوندم کی بوده...


پ.ن. نه زیادم دور نبوده انگار... همین اواخر راز داوینچی رو خوندم و یه ذره قبلشم وردی که بره‌ها میخوانند رضا قاسمی رو... یه کم امیدوار شدم...

Thursday, October 25, 2007


1- اصولا ما هر وقت این برادر ایمان را دعوت کردیم که بیاید یک فیلم ببینیم باهم، هنوز به نصفه نرسیده به قاعده جیره یک سالمان فحش و ناسزا نثار خودمان کرده‌ایم که این چه خبط بود که ما کردیم. بس که این برادر ادا اطوار و سر و صدا در می‌آورد وسط فیلم! حالا اصلا فیلم هیچ چیز ترسناکی هم نداشت ها... والا...

2- توجه کرده‌اید آدم وقتی یک چیزی، مثلا یک فیلمی، را دارد دم دستش، و هی هم کار پیش می آید برایش، وقتی بعد یک مدت می‌آید بالاخره این چیز، همان مثلا فیلم، را ببیند، بعد اتفاقا فیلم خیلی خوبی هم بوده باشد، چقدر فحش و بد و بیراه نثار خودش میکند که این همه مدت مشغول انجام چه غلط مبارکی بودی که برای این وقت نداشتی؟؟؟

3- قضیه ما و این مالهالند درایو برادر لینچ هم یک چیزی بود تو همین مایه ها... دو سه سال بود که داشتیمش در آرشیومان در ایران، اینجا هم که آمدیم جزو اولین فیلمها بود که دانلود نمودیم. اما ظاهرا قسمت این بود که با برادران و حضرات آرش و ایمان جلوس بفرمائیم از بهر رویت.

4- اوایل فیلم گمان برمان داشت که آیا واقعا این فیلم برادر لینچ خودمان است یا که نسخه تقلبی به ما انداخته اند دوستان در عالم تورنت. دیالوگها کمی عجیب غریب و شل، فضاها و بازیها تا حدی تصنعی، اتفاقاتی که می افتد برای آن کارگردان و آن برادر عزیز قاتل... همه عجیب و مشکوک... و فقط زمانی همه اینها، این هوشمندی استثنایی برادر دیوید را درک خواهید نمود که قضیه فیلم آمده باشد دستتان... اگر بیاید...

5- اصلا حال نمی‌نمائیم... ما چرا صدای [قلم] همایونیمان اینگونه شده است... یک برنامه‌ای بگذاریم دیگر به عرش کبریای جناب هرمس مارانا سر نزنیم... واگیر دارد علی‌ الظاهر...

6- داشتیم از فیلم می‌گفتیم... البت که جز این از ما انتظاری نمی‌رفت... حالا کس دیگری بود نمیدانیم، اما از کارگردان بزرگی چون ما که فیلمهای مطرحی همچون "کانگرجولیشنز الهام!!" را در کارنامه خود دارد انتظاری جز این نبود... کل فیلم این برادران آرش و ایمان هی از خودشان ادای ما داریم توجه میکنیم در آوردند ولی در آخر معلوم شد که هر کسی چند مرده حلاج است... همان شد که نظر همایونی بر آن بود... اصلا هم شانسی نبود... گیریم که تمام مدت هواس ما به آن خوبرویان بوده باشد... این که دلیل نمیشود که... ناگفته پیداست که فیلم فیلم برادر لینچ است... لذا توقع نداشته باشید همه چیز را چون هلو در گلوی شما بنهد... سراسر فیلم یک معماست... در اوج زیبایی و خلق شده در نهایت هوشمندی... حالا نمیگوئیم که خودتان بروید و ببینید... به هر حال خوب دوغ از دوشاب معلوم شد... هرچه باشد ما یک عمری داشتیم خاک صحنه می‌خوردیم، یک عمری ناشتایی تا شام را پشت میز مونتاژ تناول فرموده‌ایم... الکی که نمی‌باشد که...

7- کلا قسمت ما که نشد، ولی شما حتما سعی بفرمائید با یک خانم مهربان صاحب کمالاتی فیلم را مشاهده بفرمائید... تاثیرش بیشتر میشود... اگر هم که خانم مهربان صاحب کمالاتی هستید با یک خانم مهربان صاحب کمالات دیگری فیلم را مشاهده بفرمائید... حالا شما مشاهده بفرمائید، عرض میکنیم خدمتتان...

8- یکی از بهترین فیلمهایی بود که در یک سال گذشته دیده‌ایم... بروید ببینید حتما... حالا ما هی بگوئیم... کو گوش شنوا...


Sunday, October 21, 2007

زندگی همچنان ادامه دارد... بدون ذره ای هیجان... در نهایت روزمرگی...

Thursday, October 18, 2007

دیالوگ فضایی در یک و بیست دقیقه


- ایول بریم کازینو ...

- آره کازینو همیشه بازه...

- یعنی محرم و صفرم بازه؟!؟


Wednesday, October 17, 2007

سحرخیز

بیدار شدم... اصلاح کردم... صبحونه خوردم... لباس پوشیدم... اومدم دانشگاه... به آفیس که رسیدم ساعتمو نگاه کردم... یک ربع به سه بود...

Tuesday, October 16, 2007


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت ... بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد ................ آه اگر از پی امروز بود فردایی


Thursday, October 11, 2007

عاشقانه ها

مثل موقعی که میری دوچرخه سواری... تو جنگل... شاخ و برگ درختا همه جا اطرافتو گرفته... میخوره تو صورتت... سبز سبز... خورشید که از اون وسط میتابه بین برگا... رها
وقتی که میری کنار رودخونه قدم بزنی... باد میزنه تو صورتت... شاداب... آزاد... حس خوب پرواز...
وقتی طلوع خورشید رو میبینی... تو ساحل... روی موجا خورشید میاد بالا... لم دادی رو ماسه که از شب هنوز خنکه... دستات رو ماسه ها بازی میکنه...
مثل موقعی که داری گوش میکنی به اونی که دوسش داری... بیشتر از همه... بیشتر از هر چیز...
مثل وقتی که انقده میخندی که میترکی... از دل درد ولو میشی رو زمین... از دست میری ... فنا میشی...
وقتی تو لباس قدیمیات پول پیدا میکنی... صد تومنی مچاله...
مثل اون شب که شام رو با دوستات بودی... شادی ... شادی... شادی...تا منتها الیه-ش... روی گلگون... تا صبح...بلا انقطاع...
مثل وقتی که دور هم جمع شدن و دارین خاطره های قدیمی رو زنده میکنین...
مثل موقعی که عاشق میشی...
مثل وقتی که میخنده...
مثل وقتی که میخندی..
مثل وقتی که به خودت میخندی...
مثل وقتی که بی دلیل میخندی...به همه چی... به هر چی... زمین و زمون... به ترک دیوار...
وقتی اتفاقی میشنوی که یکی داره ازت تعریف میکنه... یکی هست که دوست داره... یکی... هرکی...
وقتی داری به یه آهنگی گوش میکنی که یه نفر رو به خاطرت میاره... یه عزیز... یه دوست...
وقتی داری عکسشو میبینی....
داری لباسشو بو میکشی.... بوی تنشو... با تمام وجود... حتی یه ذرشم نمیخوای که حروم بشه... این بو که مقدسه...
وقتی لباسشو میپوشی و برات بزرگه...
وقتی لباسشو نمیتونی بیپوشی... زور میزنی اما کوچیکه...
وباز هم اون بو... اون عطر مقدس تنش...
مثل اولین عشق...
اولین بوسه...
وقتی که "اون" و میبینی... قلبت میزنه... بدنت میلرزه... دستات ... پاهات... نفست بند میاد... و یه چیزی اون تو بهت میگه که این خودشه...
مثل وقتی که میبینی کسی که دوستش داری خوشحاله... و این خوشحالی در تو چندین برابر میشه...
وقتی که اون لبخند رو میبینی رو لبهاش... جذاب.... و تو لبخند میزنی... بی اختیار... دست تو نیست...
اون موقع که پنجره بازه و یه نسیم ملایم داره میاد تو اتاقت... پرده ها دارن میرقصن... آروم... بیصدا... و تو تو تختت دراز کشیدی و به صدای بارون گوش میدی تا خوابتت ببره...

وقتی بهت میگه: "دوستت دارم" ... به همین سادگی.... ساده اما زیبا... اما کامل...

eeeeeeeeeeeeeyyyyyyvvvvvvvvvvvvaaaaaaaalllllll!
every moon's got a dark side. if you can't see that, doesn't mean it does not exist.

the GodFather

Saturday, October 6, 2007

گلپر و آبلیمو... روی باقالی که داره ازش بخار بلند میشه ... توی ایوون... درختای توی حیاط برگاشون سبز و زرد و نارنجی...هوا یه کم خنک... بارون نم نم عاشقونه و دوستانی بهتر از برگ درخت... من و آرش خونه مجید و محبوب... جیگر داغ داغ... و باقالی پلو با ماهیچه که رو باره... هایده داره میخونه که: "یه امشب شب عشقه همین امشبو داریم/ چرا قصه دردو واسه فردا نذاریم / عزیزان همه با هم بخونیم که امشب شب عشقه / که امشب شب عشقه..." بو باقالی پلو توی راهرو پیچیده...
فال گرفتم این اومد:


معاشران گره از زلف یار باز کنید ... شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند ….... و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

نو سوم اَ مونقآل متنان، موا اِ آقَش... ست اون وی تقه بل، مه ایل فه فقوا ایسی...
آقا ما هر چی که تو اون انتاریو به این فرنچ ها احترام میذاریم ها، اینجا در مقابلش هچ... اونجا به قول یه دوستی طرف گ.. هم میده زیر نویس فرانسوی داره، اینجا محض رضای خدا حتی یه ساین انگلیش هم نیست... حالا خوبه من در حد بق بقو میفهمم...

Wednesday, October 3, 2007

یعنی این سریال آبگوشتیای ماه رمضون... از اینا که آخرش همه به خوبی و خوشی به هم میرسن... یه چیزی تو اون مایه ها... لامصب هر کانالی هم که میزنی همینو داره فقط!!

Monday, October 1, 2007



-----------------------

مصاحبه این اسطوره و سمبل بلاهت تو برنامه دیوید لترمن... جون من اونجاش که خودشو لوس میکنه که دیگه بهش گیر نده نیگا کنین... مردم از خنده...