Saturday, November 17, 2007

حکایتی از ابراهیم نبوی در روز:

"ملک‌زاده‌ای را نوکری بود تندخوی و بزغاله‌ای نکته‌گوی، و برغاله چنان بودی که هر چه ‏سووال کردی به یک کرت جواب دادی و در هیچ مساله در نماندی، و نوکر به هر کجا برفتی ‏شری موجود گشت و چون بیامد، مردمان را از ملک روی برگشت، تا روزی نوکر خواست به ‏خراسان همی شود، پس ملک زاده بزغاله را پرسید: «با این چه کنم که دائما در سفر است، زین ‏حالت او ملک مرا در خطر است.» بزغاله همی ریش جنبانده و گفت: این چون بماند سخن گوید و ‏در خطر مانی، چون به سفر رود، سخن گوید و در خطر مانی، او را بگوی تا به سفر نرود و سخن ‏نگوید تا ملک با تو ماند و اسب تو گردون را جهاند. تا نوکر بیامده و دیگر نوکران و مخبران ‏سعایت بزغاله نزد او بکردند، پس بزغاله را به بیابان برده کارد بر حلقش بمالید و گفت:‏

بیت
برغاله مشو کز دو جهان رانده شوی ...... نی گاو بمانی و نه خر خوانده شوی

افسوس که بزغاله شدی حرف زدی ... بزغاله مشو که این چنین مانده شدی

پس نوکران بزغاله همی کشتند و حکم گاوان و گوساله‌گان را به جای ایشان نوشتند."

No comments: