Friday, September 12, 2008

برهنه در باران

خنکای یه مه صبحگاهی رو رو صورتت حس می‌کنی، نم نم‌ی که میشینه رو پوستت و خیست می‌کنه، اینکه درختا و خونه‌های یه کوچه اونورتر مات و محون.... دوست داشتی که یه آتیشی الان به پا بود، یه آتیش گنده. گنده مثل چارشنبه سوریای بچگی. بوی چوب خیس جنگلی بود و بوی دود. بوی دود چوب که با باد می‌رفت همه جا. دور آتیشه یه مشت آدم شاد. آدمایی که می‌خندیدن. از ته دل. خنده واقعی. قهقهه...

اما افسوس...

افسوس که نمیدونم چرا این خنده‌ها دیگه نمیاد بدون مستی... 

1 comment:

Anonymous said...

omidvaram ke bazam biad, bedoone masti.