Monday, August 6, 2007

به کانادا "لزب" بود شاعری .... به تهران کردن پاچه روزنامه نگری*
-----------------------------------------------

تصمیمتو گرفتی... فقط واسه اینکه بیشتر مطمئن بشی... آره... عکسش توی کیف پولته... یه نگاه واسه مطمئن شدن کافیه... میزنی بیرون... میزنی تو خیابون... آدما دارن دور و برت وول میخورن... سرتو انداختی پایین... روت نمیشه بالا رو نگاه کنی... از یه چیزی میترسی انگار... نه هوا گرمه... شاید بهتره نرم اصلا... ای بابا... مثلا میخوای بری یه سی دی بخریا... اما هوا بد گرمه... نفست بالا نمیاد... به شمارش افتاده... قلبتم داره تالاپ تالاپ میزنه... نه انگار این واسه گرما نیستش... این دلهره... این دلهره لعنتیه که داره خفت میکنه... حالا چی میشد یه چیز دیگه میخواستش... لعنتی... یه آلبوم از التون جان... حالا مجازه ها... دارا راارااراام... اصلا اسم التون جان که میاد تمام تنت میلرزه... دستت عرق میکنه... تمام بدنت عرق میکنه... همینجوری عرقه که داره از پیشونیت میاد پایین و از نوک دماغت میچکه رو زمین... پاهات داره رو زمین کشیده میشه... یه چیزی میگه نرو... دستتو، دست لرزونتو میکنی تو جیبت و کیف پولتو در میاری... اولین چیزی که میبینی عکس اونه... یکم روحیه میگیری... لرزش پاهات کمتر میشه... به هر حال انگیزه خیلی مهمه... اما خوب این زیاد دووم نمیاره... به هر حال دوسش داری، ولی خوب نباید ریسک کنی... هزار تا چیز دیگه هم هستش که میتونی واسش بخری... به خاطر اونم که شده باید مواظب خودت باشی... با خودت میگی ریسک نکن خره، دنبال درد سر میگردی... اما چیکارش میشه کرد... اون اینو خواسته... این التون جان لعنتی رو... مغازه هه زیاد دور نبودش، اما انگار که یه قرن طول کشید... اینجا خوب خنکه... یه کم سی دی ها رو ورانداز میکنی... از نگاه آدما فرار میکنی... از اینکه چشمت به چشمشون بیفته یه وقت... یه آشنا شاید... ولی تا کی؟ بالا خره باید تصمیمتو بگیری و کارو یه سره کنی... اوناهاش.. اونجاست... سی دی لعنتی... یه نفس عمیق... اینه... ورش میداری... با اعتماد به نفس کامل ورش میداری می بری میزاریش رو پیشخون... دختر فروشنده میاد... یه کم وراندازش میکنی... نه زیاد که فکر کنه داری میخوریش با نگاهت... یه لبخند... یه لبخند خوشگل کوچولو در پاسخ... ای بابا ... اینم کیس خوبیه ها... خیلی خوبه... از اون که بهتره که....

- التون جان؟!؟... مطمئنی؟!؟

دوتا دستتو میکنی تو جیبت و فشار میدی تا لرزشش معلوم نشه... یه تیکه کاغذ ته جیبته... یه تیکه روزنامه... همون که مامانت از تو روزنامه امروز کند... بچه جون این دختره ارزش دردسرشو نداره... نکن این کارو با خودت... میخوای هممونو دق بدی؟...بری زندان من واست کمپوت نمیارم ها... من ملاقاتت نمیام ها... حالا خود دانی... بیا.. "روزنامه شرق توقیف شد..." ... به جرم مصاحبه با یه خانم شاعر مقیم کانادا که از شانس بد، معلوم شده خواهرمون "لزب" تشریف دارن!!! ... ببین بچه اون زنه رو که هیشکی نمی دونست "لزب"–ه ... اما این التون جان رو که دیگه عالم و آدم میدونن... واسه اون روزنامه تعطیل شد، ببین با تو چیکار میکنن... رحم به جوونیت بکن... صداش دوباره تو گوشت میپیچه... مطمئنی؟

- مطمئنی؟؟

- میتونم ازتون یه درخواستی بکنم؟ یه چیز خصوصی...

یه هفته بعد... یه جای خنک نشستی داری شکلات گلاسه میخوری... یه لبخند زیبا... و عکسی که دیگه تو کیف پولت نیست...

----------------------------------------------------------------------------

مردم از خنده.... آخه خداییش آدم شاخ درمیاره... مملکت گل و بلبل که میگن همینه دیگه... شرق توقیف شد... تنها روزنامه ای که واقعا میشد بهش گفت روزنامه... حالا اینش که قطعا خنده دار نیست، بلکمم گریه داره... اما دلیل توقیف بامزه بود... یعنی آی بامزه بود... آی بامزه بود... مصاحبه با یه خانم شاعر مقیم کانادا که از شانس بد، خواهرمون "لزب" تشریف دارن!!!... یعنی دلیل از این کشک تر میشه تصور کردش آخه؟؟ ... دلیل اند الیپتیک... تصور کن!!! ... نه جون من فکرشو بکن... حالا من البت نمی خواستم که این خانوم شاعره رو با التون جان مقایسه بکنم، ولی خواییش اینا تو شرق دیگه هیشکی رو نداشتن بیان باهاش مصاحبه بکنن... همین یه دونه مونده بود فقط؟ البته در مورد چیزی که هیچ تخصص یا استعدادی ندارم نباید نظر بدم اما من شعراشم نیگا کردم چیز مالی نبود که...
* چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید... منظور همون روزنامه نگار است...

No comments: