Tuesday, July 31, 2007



دوست عزیز و برادر فرزانه، داش پرهام، لینک کتابهای پرسپولیس مرجانه ساتراپی رو گذاشته برای دانلود... اینا لینک دانلودشه:

کتاب اول (Persepolis : The Story of a Childhood) (قسمت ۱) - (قسمت ۲)

کتاب دوم (Persepolis 2: The Story of a Return) (قسمت ۱) - (قسمت ۲) - (قسمت ۳)

با تشکر از داش پرهام...

Monday, July 30, 2007

تشکر و توضیح

ایول... من خیلی خیلی تشکر میکنم از دوستان عزیزی که میان این صفحه رو می خونن و کامنت میذارن... این کامنتها واسه من خیلی عزیزن... واقعا عزیزن... اما شما که انقده زحمت میکشین و میاین کامنت میذارین، جسارتا اسمتونم بنویسین بد نیست... آدم گر گیجه میگیره وقتی 5 تا کامنت داره همشون هم Anonymous هستن... حالا خوشبختانه 15 تا 20 تا نداریم... اگر هم احیانا دوست ندارین پیامی که میدین اسم واقعی خودتونو همراه داشته باشه (که البته راستشو بخواین از نظر من خیلی عجیبه! چون حتی اگه فحش هم بدین با اسم خودتون طیبات ه) یه اسمی بذارین... یه اسم مستعار... شاهزاده سیاه پوش، سیندرلا، سرندی پیتی، شلعم، چغندر، جعفری تو باغچه سبزیجات، پدر پسر شجاع... هرچی بجز Anonymous.... اون اسم، حتی یه اسم مستعار، یه احساسی، یه چیزی به پیام شما اضافه میکنه... یه هویت... اینکه یه کسی اینو گفته... یه مثلا سیندرلا نامی... فارغ از اینکه این سیندرلا کی هستش... میفهمین که چی میگم... برای اینکار هم اون پایین به جای Anonymous کافیه که Other رو انتخاب کنین، اگه خودتون هم وبلاگی دارین لینکشو میتوننین بذارین که من هم بتونم برم بخونم...

ایول... بازم متشکرم...

کانگرجولیشنز

با یکی دوست باشی... از راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه... با هم اپلای میکننین ... اون میره یو اس، تو میای اینجا... پسره خوبیه... فقط از یه چند وقت پیش یکمی مشکوک میزنه... نه خیلی ها... یکم فقط... حالا اون وسط راه میامی به لس آنجلس یه سر میره ایران و یه هفته بعدش یه کارت تو ایمیلت دریافت میکنی که ایول... بر و بچ... به سلامتی آقا حامد ما عقد کنونشونه... دلت میسوزه که کاش الان ایران بودی...

Friday, July 27, 2007

هنر

هنر این نیست که همه از تو خوششون بیاد...

هنر این نیست که دیگران از بودن با تو لذت ببرن...

هنر این نیست که تو سمبل خوبی و شادی باشی...

هنر اینه که یاد بگیری تو این چیزی که بهش میگن زندگی، که هزار و یکی نشیب و فراز و اشک و لبخند و شادی و غم داره، چجوری از هر لحظه-ش لذت ببری و حال کنی... از هر لحظه... اینو باید یاد گرفت...

هنر واقعی اینه...

و من میدونم که تو یه هنر مند واقعی هستی... آره... هستی...

Thursday, July 26, 2007


به هم سلام میکنند... با لبخندی از روی اجبار... به هم سلام میکنند در حالی که بینهایت از هم متنفر هستند... نفرتی عمیق و ابدی... و هریک می دانند که آن دیگری نیز تا چه حد در خودش تنفر انباشته کرده برای او... مثل یک انباری باروت....

آدمها به هم سلام میکنند و میگذرند.... با لبخندی تلخ.... از سر اجبار...

Wednesday, July 25, 2007

شاملو

انساني را در خود کشتم
انساني را در خود زادم

و در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زنده‌گي را شناختم.
اما ميان ِ اين هر دو، لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ دردي بيش نبودم:
درد ِ مقطع ِ روحي
که شقاوت‌هاي ِ ناداني‌اش ازهم‌دريده است...
تنها
هنگامي که خاطره‌ات را مي‌بوسم در مي‌يابم ديري‌ست که مرده‌ام
چرا که لبان ِ خود را از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو سردتر مي‌يابم. ــ

از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو

اي يار!

اي شاخه‌ي ِ جدا مانده‌ي ِ من!



دیروز دوم مرداد بود... سالروز درگذشت احمد شاملو... روحش شاد...

Tuesday, July 24, 2007

ظاهرا این پرشین بلاگ یه جورایی دست و پا شیکسته کار میکنه... این آرشیو ما اینجاست...

گه خوردم... غلط کردم... سرخابی رنگ محبوب منه!

با احترام

آدم ملون!

Monday, July 23, 2007

آزادی چیز جالبیه... خیلی چیز جالبیه... با خودت فکر میکنی که ایول از اون مملکت اومدم بیرون... حالا آزادم... میتونم هر کاری که اونجا نمیتونستم بکنم، اینجا بکنم... اما بعدش فکر میکنی که خوب خیلی کارا هم بودش که اونجا میتونستم بکنم، اما اینجا نمی تونم... بعدش یه ذره بیشتر فکر میکنی... میبینی که یه سری کارها هستش که چه اینجا چه اونجا کسی منعت نمی کرد که بکنی... یعنی قانونی وجود نداشت که "نکن" ... اما یه چیزی اون تو، توی خودت نمی ذاره که بکنی... یه محدود کننده که روی خودته... یه چیزی که آزادیت رو محدود کرده... این جریمه و پوینت و بازداشت و زندان نداره... منظورم کامن سنس ( هولی کرپ!!! این چیه من نوشتم؟) نیستش ها ... یه زمانی آزادیت رو محدود میکنی واسه چیزهایی که وجود نداره... واسه چیزایی که هیچ ارزشی نداره واقعا... واسه حرف مردم... واسه چیزهایی که احتمال میدی که ممکنه پیش بیاد... و از نظر من این آینده نگری نیستش... اینکه خودت نظراتت رو سانسور کنی بدترین نوع سانسوره... اینکه اگه فلان حرف رو بزنم فلانی ممکنه فلان فکر رو بکنه... اگه فلان چیز رو بنویسم ممکنه فلانی فلان برداشت رو بکنه ... اگه فلان کار و بکنم... اگه کسی با نظرات من مشکل داره و وجدان و شخصیت و منطق بحث کردن رو هم نداره که سو وات؟!؟! چرا من باید نگران باشم که یه همچین آدمی یه وقت مثلا خدای ناکرده از چیزی که من تو وبلاگم نوشتم ناراحت نشه؟!؟! خوب بشه... به نظر من آدما باید یاد بگیرن که واسه خودشون زندگی کنن... این چیزیه که ماها تو ایران یاد نمی گیریم... ماها همش داریم واسه دیگران زندگی میکنیم... انقده قید و بند و خط قرمز الکی داریم دور و بر خودمون که اگه نفس بکشیم حتما از یکیش رد میشیم... همش میخوایم که همه رو راضی نگه داریم... خوب واضحه که نمیشه... ول کن دیگران رو ... ول کن مردمو... پشت سرت میرن حرف میزنن... بزنن... میرن پشت سرت میزنن... بزنن... میدونین... حالم به هم میخوره از آدمای ضعیفی که دیگران رو قربانی میکنن که واسه خودشون پله درست کنن که پاشونو بذارن رو باقی مونده له شده یه نفر و برن بالا... رسما چندش آوره.... دیدین این بچه ها رو... چقده به قول معروف سلف اکسپرسد-ن ... هر چی میخوان میگن من اینو میخوام... اما آدم بزرگا ... هزار جور قر و قمبیل از خودشون در میارن آخرشم مثل آدم حرفشونو نمیزنن... بعد آخرشم کلی فحش میخوری که خودت باید میفهمیدی... من که نباید بگم... اوه مای گاد!... این آدما اگه یه روز یاد میگرفتن که سلف اکسپرسد باشن چه خوب میشد... آب میخوای بگو آب ... قاقا میخوای بگو قاقا... اینکه دیگه این همه ادا اتوار نداره آخه.... وایسا جلو آینه بگو من از این چیزی که هستم لذت میبرم... اصلا حال میکنم با خودم... صاف کن خودتو... دلت رو... من اینم، من اینجوریم، اینجوری فکر میکنم و اینجوری رفتار میکنم... اگه دوست داری که ایول... اگه نداری هم باز ایول... آزادی چیز عزیزیه... از دست دادنش دردناکه... و دردناکتره اگه خودت آزادی خودتو بگیری... خودت خودتو محدود کنی... ول کن همه اینا رو... به قول معروف "اوپن یور وینگز اند فییل فیری!"

ALL CHARACTERS AND EVENTS IN THIS WEBLOG -- EVEN THOSE BASED ON REAL PEOPLE -- ARE ENTIRELY FICTIONAL. ALL CELEBRITY PEOPLE ARE IMPERSONATED…..POORLY. THE FOLLOWING WEBLOG CONTAINS COARSE LANGUAGE AND DUE TO ITS CONTENT IT SHOULD NOT BE VIEWED BY ANY ONE █

Sunday, July 22, 2007

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

این دوستان عزیز تو پرشین بلاگ معلوم نیستش که دارن چیکار میکنن... یه هفتست که پکیده و ما موندیم وسط خیابون... لذا در راستای اینکه خلق خدا از افاضات همایونی ما بی نصیب نمونن ما این یکی وبلاگ رو تاسیس کردیم... از اون قبلیه یه جورایی باکلاس تره... (حالا خودم هم میخواستم که یه روزی به بلاگ اسپات کوچ کنم خوب!!!) اما مساله اینه که حاصل سالها وبلاگ نویسی بی سر و ته ما توی اون پرشین بلاگ مونده و ما هیچ بک آپی هم ازش نداریم... آخی واقعا... حالا به محض روشن شدن تکلیف پرشین بلاگ یه فکری میکنم که آرشیوم رو چیکارش بکنم....

تو این هفته تولد آرش بودش... رفتیم بوستون پیتزا و یه شیکمی از عزا در آوردیم... آخرشم خانومه یه کیک شوکولاتی آوردش که آرش فوت کنه... خوب البته شمع نداشتش... آرش هم کادو هاشو باز کردش و تا خونه احسان همش ابی گذاشتش.... "به اون که عاشقم کرد... منو داد بر باد... هدیه رو وا نکرده پس فرستاد... پس فرستاد..."

پ.ن. در مورد ریخت و قیافه اینجا تا دلتون میخواد نظر بدین... من اهمیت میدم... باور کن!

Saturday, July 21, 2007

غر میزنم پس هستم!

وااااااااااااااای.....

اینجا نوشتن چه سخته....

این بلاگ اسپات چجوری فارسی میشه آخه؟؟؟؟

هولی شوووت!

این پرشین بلاگ پکیده و ما باس بریم دنبال یه خونه نو بگردیم؟
هولی مادر آو کرایست! این چه وضعشه آخه؟